آرشیو دوشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳، شماره ۵۷۵۰
صفحه آخر
۱۲
امروز در تاریخ

سال های قرایوسف ترکمان

مرتضی میرحسینی

آن سال ها، سال های جنگ و آشوب بود. کشمکش ها به نتایج قطعی نمی رسیدند، پیمان های صلحی که بسته می شدند و اتحادهایی که شکل می گرفتند دوام نداشتند و آشوب و وحشت، تقریبا بر همه جا سیطره داشت. تیموریان قدرت برتر بودند و بر قلمرویی وسیع از آسیای میانه تا نواحی غربی ایران حکومت می کردند. قبایل و خاندان های کوچک و بزرگ دیگر نیز، برخی در دشمنی و برخی در همراهی با آنان برای تصاحب سهم بیشتری از قدرت و گسترش قلمرو خود می کوشیدند. البته برتری تیموریان - یا به عبارت درست تر، سایه امیر تیمور گورکانی- شکننده و دولت شان سست و بی ریشه بود. به دشمنان شان رحم نمی کردند و از خونریزی و کشتار ابایی نداشتند، اما هر دشمنی را که کنار می زدند، دشمن تازه ای سر بلند می کرد و آنان را به زورآزمایی می طلبید. یکی از کسانی که در آن مقطع، یعنی اواخر قرن هشتم خورشیدی این برتری را به چالش کشید و تن به اطاعت از امیرتیمور نداد، قرایوسف، سرکرده ترکمان های قراقویونلو بود. دشمنی با تیمور را از پدرش قرامحمد به ارث برد و انسجام قبیله اش را در درگیری ها و اختلافات داخلی حفظ کرد. مصمم به تسلط بر آذربایجان و برپایی دولتی به مرکزیت تبریز بود و حتی در بدترین تنگناها و سخت ترین روزها از این تصمیم برنمی گشت.

این سرکرده کوچک با آرزوهای بزرگ، نه حریف تیمور بود و نه حاضر به پذیرش برتری او می شد. سیاستمدار، به مفهومی که امروزه از این واژه برداشت می کنیم نبود، اما ماهیت قدرت را می شناخت و می دانست در آن شرایط بی ثبات، به چند پیروزی کوچک نیاز دارد و با داشتن سپاهی بزرگ تر و متحدانی قوی تر قطعا به هدفش می رسد. اما تا مدتی در کسب همین پیروزی های کوچک ناکام ماند. درگیر نخستین کوشش هایش برای رخنه در آذربایجان بود که خبر حمله تیمور به آن نواحی را شنید. به آناتولی عقب نشست. بعد در شام و مصر آواره شد و در جست وجوی متحدانی قوی تر، به این در و آن در زد. چندی به عثمانی ها امید داشت، اما آنان نیز حریف تیمور نشدند. با سلطان احمدجلایر - که شوهر خواهرش بود - همراه شد و مدتی بسیار کوتاه در بغداد اقامت کرد. اما در مواجهه با متحدان تیمور، باز به شام گریخت. امیر آنجا به دستور سلطان مصر زندانی اش کرد و حتی حکم به اعدام او داد. البته اعدامش نکردند، با این ذهنیت که شاید روزی در جنگ احتمالی با دشمن مشترک - یعنی تیمور - به دردشان می خورد. حدود سه سال در دمشق به اسارت ماند، اما جنگی که خیلی ها انتظارش را می کشیدند درنگرفت. بعد خبر مرگ تیمور را شنید، از فرصت بهره گرفت و راهی آناتولی شد. همچنان به آذربایجان چشم داشت. متحدانی دست وپا کرد، سپاهی حدودا ده هزار نفری تشکیل داد و با آن دسته از وارثان تیمور که بر نواحی غربی ایران حکومت می کردند گلاویز شد. دو بار، در دو نبرد پیاپی به پیروزی رسید و سال 787 خورشیدی در چنین روزی فاتحانه قدم به تبریز گذاشت. آذربایجان خسته از ظلم های خاندان تیموری به استقبال این جابه جایی رفت و از دولتی که قرایوسف درصدد برپایی اش بود پشتیبانی کرد. خودش نیز - بسیار بیشتر از آنچه از سرکرده ای ایلیاتی انتظار می رفت - تدبیر نشان داد و این ذهنیت را برای عوام و خواص آذربایجان ایجاد کرد که به شرط داشتن فرصت، از پس تامین امنیت و ثبات برمی آید. مردم عادی که کاره ای نبودند و نقش چندانی نداشتند، اما بسیاری از خواص آذربایجان، قرایوسف را پذیرفتند و آن فرصتی را که مطالبه می کرد به او دادند. البته مشکلات و موانع تمامی نداشتند. با سلطان احمد جلایر که آذربایجان را حق موروثی خاندان خودش می دید به مشکل برخورد و در انتخابی سخت - که همان زمان و بعدها به ناسپاسی تعبیر شد - به ناچار سربه نیستش کرد. برای گسترش مرزهای دولتش به شمال و غرب لشکر کشید و در قفقاز و آناتولی به پیروزی هایی دست یافت. سپس قزوین را هم گرفت و خواه ناخواه، شاهرخ پسر تیمور و حاکم خراسان را به جنگ آزمایی دعوت کرد. احتمالا در این جنگ هم به پیروزی می رسید، اما در روزهای منتهی به رویارویی نهایی، بیماری اش شدت گرفت و زمین گیر شد. استراحت نکرد و دستور طبیب را هم نادیده گرفت. شاید چاره ای جز حضور در اردوی سپاهش - که مجموعه ای ناهمگون از چند قبیله و طایفه بودند و فقط به محوریت و اعتبار او زیر یک پرچم می ماندند - نداشت. اما تحمل بیماری و فشار جنگ، حتی برای مرد پرطاقتی مثل او نیز زیاد بود. پاییز 799 در اوجان از دنیا رفت. سپاهیانش پراکنده شدند و جنگ، شروع نشده، به پیروزی شاهرخ انجامید. ادامه ماجرا روایت دیگری است.