آرشیو سه‌شنبه ۲۲ فروردین ۱۳۸۵، شماره ۲۳۵۹۹
گفته ها و نوشته ها
۱۱

قصه و غصه کلاغ.

قصه و غصه کلاغ. روزی کلاغ پیری، با محرمی چنین گفت: عمر بلند خود را از کف بداده ام مفت از زشتی قیافه، دنیای من سیاه است عیشم همه منقص، احوال من تباه است هر جا نشسته ام من، از بهر کسب دانه تا شرمگین نباشم، در پیش اهل لانه سنگم زدند و گفتند ای زشت پست فطرت گمشو ز خانه ما، کانون شر و نفرت! قلبم همیشه خون بود، از دست این زمانه بلبل قشنگ و دلخواه، من خوار و بی نشانه فرزند خسته جانم، یخ زد به زیر بالم آه ای خدای دادار، من تا به کی بنالم؟ آن محرم مصاحب، گفت ای رفیق ناکام: کس از غم زمان—ه، هرگز نبوده آرام بعد از هزار و صد سال، روزیکه حضرت دوست روح تو را بگیرد، از ریشه و رگ و پوست شاید که در بهشتش، یابی تو هم پناهی پاداش صبر و شکرت، براینهمه تباهی گفتا کلاغ: افسوس من را نمی دهد مزد زیرا زعسرت و فقر بودم در این جهان دزد! عباسعلی فقیه خراسانی