آرشیو پنجشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۶، شماره ۶۳۸۸
شعر و ادب
۱۷

شب و آشفتگی

دکتر منصوره نیکوگفتار

هزار آیینه می روید به هرجا می نهی پا را

همین قدر از تو می دانم، هوایی کرده ای ما را

سحر می لغزد از سرشانه هایت تا بیاویزد

به گرد بازوانت باز، بازوبند دریا را

میان چشم هایت دیده ام قد می کشد باران

بر اندوهی که وسعت می دهد بی تابی ما را

شمردم بارها انگشت هایم را بگو آیا

از اول بشمرم بر روی چشمم می نهی پا را

من از طعم دوبیتی های باران خورده لبریزم

کنار اشک هایم می شود آویخت دریا را

شب و آشفتگی با دستهایت می خورد پیوند

زمین گم می کند در شیب سرگردانی ات ما را

تمام راه پر می گردد از آوای سرشارت

و باران می تکاند اشتیاق اطلسی ها را