آرشیو پنجشنبه ۲۱‌شهریور ۱۳۸۷، شماره ۲۳۷۸
شعر جوان
۸

شبیه قصه ها نشو

نگاه می کنی به من نگاه می کنم به تو

نگاه می کنم بمان نگاه می کنم نرو

هنوز وقت مانده تا دوباره زندگی کنی

نرو به خاطر خدا شبیه قصه ها نشو

به من نگاه کن! ببین چقدر عاشق توام

ببین چقدر خوب می شود همیشه با من و...

همیشه تلخ بوده آخر تمام قصه ها

نه عشق حرف تازه ای شده نه انتظار نو

به خاک می رود گذشته با تمام شادی اش

و من نگاه می کنم به عمق رد پای تو

زهرا سلطانی

سبز و رها و شناورم

می آیی از سکوت از اعماق باورم

پر می شود صدای قدم هات در سرم

جغرافیای روح مرا فتح می کنی

با دست های حلقه زده دور پیکرم

از من عبور می کنی آرام مثل نور

حس می کنم که سبز و رها و شناورم

حس می کنم که دست و دلم روی ابرهاست

دارم درست مثل تو بی بال می پرم

شایسته ابراهیمی

مراحم با نقطه

بهار خواست گیاهت شکفتنی بشود

لباس جنس گناه تو شستنی بشود

که راه و چاه تو از هم جدا نشد، می خواست

برادرانگی ات با تو ناتنی بشود

«یحول بین تو و قلب تو!»* مگر که دلت

به این بهانه به دنیا نبستنی بشود

که ساده دل بکنی؛ بسته بندی اش بکنی

و چسب قرمز رویش «شکستنی!» بشود

اعود من «من» آن روی سکه ات، برخیز!

که این مراحم با نقطه! رفتنی بشو

دوباره چشم به هم می زنی، ببار! ببار!

شکوفه های نگاهت شکفتنی شده است!

*واعلموا ان الله یحول بین المرء و قلبه.

عطیه علی نقی