آرشیو دوشنبه ۲۳‌شهریور ۱۳۸۸، شماره ۱۹۴۶۲
ادب و هنر
۱۰

چند شعر از جواد محقق

جامآخر

کسی در کوچه های صبح می زد گام آخر را

به پایان آورد، شاید به خون، این شام آخر را

کسی آهسته در پشت سیاهی، راه می پیمود

کجا تا گسترد با دست فتنه، دام آخر را

سحر بود و علی، در گرگ و میش مسجد کوفه

صدا می زد میان خفتگان، آن نام آخر را

به خاک پاک سر بنهاد و با راز و نیاز خود

گرفت از لحظه با دوست بودن، کام آخر را

که ناگه تیغ بارید و سری آواز خون سر داد

و مردی سرکشید از درد، درد جام آخر را

لبی «فزت و رب الکعبه» را، با ناله نجوا کرد

و پیکی برد سوی مردم این پیغام آخر را...

دو رباعی

ای خانه دوست، منزل میلادت

در خاطر روزگار، عدل و دادت

تو، رفته ای و هنوز باقی مانده ست

در ذهن زمانه غربت فریادت!

¤¤¤

وقتی به نماز صبح آخر برخاست

فریاد زمسجد و زمنبر برخاست

آن دم که سرش به تیغ نامرد شکافت

خورشید، سراسیمه زبستر برخاست!