آرشیو سه‌شنبه ۱۵ دی ۱۳۸۸، شماره ۱۹۵۵۱
نسل سوم
۱۰

شعر

فرهاد صفریان

پاییزم و بهار مرا قبضه کرده اند

بی تابم و قرار مرا قبضه کرده اند

دستم تهی شد از طپش سرخ یک حضور

بقال ها انار مرا قبضه کرده اند

پرواز را بلد شده بودم ولی چه سود

هنجارها حصار مرا قبضه کرده اند

بیهوده زخم قلب مرا بخیه می کنید

این قلب وصله دار مرا قبضه کرده اند

جا مانده از هزاره نو سنگی ام مگر؟!

کاین گونه روزگار مرا قبضه کرده اند

از کهکشان شهر شما طرد شد دلم

بی شرم ها مدار مرا قبضه کرده اند

مردم! برای گریه من کم بهانه نیست!

چشمان سوگوار مرا قبضه کرده اند