آرشیو یکشنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۱، شماره ۳۵۵۵
صفحه آخر
۲۰
واگویه

برای همه تنهایی های دخترک 8 ساله

مریم خباز

چه کسی از دل «اسرا» خبر دارد؟ چه کسی می داند وقتی او تنهاست و جز ترس و دلهره همدمی ندارد، چه بر سرش می آید؟ ما هم از درد دل او بی خبر بودیم تا روزی که نامه اش به دستمان رسید: «من دختری هشت ساله ام و مثل بچه های دیگر به مدرسه می روم، اما من پول تو جیبی ندارم تا مثل بقیه همکلاسی هایم خوشحال باشم. پدرم مریض است و نمی تواند کار کند. مادرم هم مریض است. ما پول نداریم...»

حسن، پدر «اسرا» چهار سال است بیماری اعصاب و روان دارد. او ماهی چند بار در بیمارستان روانی بستری می شود، چون شدت بیماری اش به حدی است که نمی توانند در خانه نگهش دارند. حسن از دنیا بریده، نه اسرا برایش مهم است نه همسرش آمنه. او وقتی مریضی اش عود می کند و از خود بیخود می شود مشتش را از قرص های جورواجور پر می کند و همه را یک دفعه بالامی اندازد تا بمیرد.

او تا حالابارها تا لب پرتگاه مرگ رفته و برگشته. آمنه هم مثل حسن بیماری اعصاب و روان دارد و بیماری اش آنقدر عمیق است که پزشکی قانونی حکم «محجوریت» برایش صادر کرده است.

آمنه نه می تواند برای «اسرا» مادری کند و نه به تنهایی خودش را اداره کند.

حسن آن طرف، آمنه این طرف، دو جزیره دور از هم و اسرا سرگردان میان پدر و مادری نیم بند در خانه ای اجاره ای که چیزی برای خوردن در آن پیدا نمی شود.

دخترک هشت ساله را همسایه ها نگه می دارند، اگر مردم نیکوکار پولی به حسن بدهند او هم برای دخترکش و آمنه خوراکی می خرد وگرنه دختر کوچک کشور ما گرسنه می خوابد و خواب های پرتشویش می بیند.

«اسرا» خیلی تنهاست، او در شهر خودش غریب است. خانه برای او ناامن است، آغوش مادری مجنون برایش گرم نیست، آغوش پدری که ناراحتی اعصاب دارد، برایش امن نیست.

«اسرا» حالابه حمایت آدم های خوب نیاز دارد.