آرشیو پنجشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۲، شماره ۵۳۹۴
ریتم کلمه
۱۶
چند کلمه قصه

قافله ای که به حج می رفت

منبع: از داستان راستان شهید مطهری

قافله ای از مسلمانان که آهنگ مکه داشت، همین که به مدینه رسید چند روزی توقف و استراحت کرد و بعد از مدینه به مقصد مکه به راه افتاد. در بین راه مکه و مدینه، در یکی از منازل، اهل قافله با مردی روبه رو شدند که با آن ها آشنا بود. آن مرد در ضمن صحبت با آن ها، متوجه شخصی در میان قافله شد که سیمای صالحین داشت و با چابکی و نشاط مشغول خدمت و رسیدگی به کارها و حوائج اهل قافله بود، در لحظه اول او را شناخت.

با کمال تعجب از اهل قافله پرسید: «این شخصی را که مشغول خدمت و انجام کارهای شماست می شناسید؟»

پاسخ دادند که نه! او را نمی شناسیم، این مرد در مدینه به قافله ما ملحق شد، مردی صالح و متقی و پرهیزگار است. ما از او تقاضا نکرده ایم که برای ما کاری انجام دهد، ولی خودش مایل است که در کارهای دیگران شرکت کند و به آن ها کمک بدهد.

دوباره گفت: معلوم است که او را نمی شناسید، اگر می شناختید این طور گستاخ نبودید، هرگز حاضر نمی شدید مانند یک خادم به کارهای شما رسیدگی کند.

پرسیدند: مگر این شخص کیست؟

او «علی بن الحسین زین العابدین» است.

جمعیت آشفته بپا خاستند و خواستند برای معذرت، دست و پای امام را ببوسند. آنگاه به عنوان گله گفتند: «این چه کاری بود که شما با ما کردید؟! ممکن بود خدای ناخواسته ما جسارتی نسبت به شما انجام دهیم و مرتکب گناهی بزرگ بشویم.»

امام: «من عمدا شما را که مرا نمی شناختید برای همسفری انتخاب کردم؛ زیرا گاهی با کسانی که مرا می شناسند مسافرت می کنم، آن ها به خاطر رسول خدا زیاد به من عطوفت و مهربانی می کنند و مانع آن می شوند که من عهده دار کار و خدمتی بشوم. از این رو مایلم همسفرانی انتخاب کنم که مرا نمی شناسند و از معرفی خودم هم خودداری می کنم تا بتوانم به سعادت خدمت دوستان نایل شوم.»