آرشیو سه‌شنبه ۲۶‌شهریور ۱۳۹۲، شماره ۲۷۷۹
صفحه آخر
۱۶
داستانک

دیوانه یی از قفس پرید

افشین پهلوان

سر کوچه ما دو درختچه گل بود که به آنها می گفتند «گل دیوونه». گل ها یکی قرمز بود و آن یکی سفید. می گفتند هر کس آن گل ها را بو کند دیوانه می شود. اوایل، مسیرم را کج می کردم تا مجبور نشوم از کنارشان رد شوم. اما بعد از چند ماهی فاصله ام را کمتر کردم.

چند روز از حدود یک متری شان رد شدم. اتفاق خاصی نیفتاد. این طوری شد که یک روز که تنها بودم تصمیم گرفتم یکی از گل ها را بو کنم. با یکی از گل های سفید شروع کردم. لابد، با خودم فکر کرده بودم که سفیدها کمتر از قرمزها آدم را دیوانه می کنند! دفعه اول یکی از آن گل های سفید را بو کردم و پا گذاشتم به فرار. در حین فرار مرتب برمی گشتم و به آن درختچه نگاه می کردم. فردای آن روز دو تا از گل هایش را سریع بو کردم و بعد دوباره فرار. پس از مدتی با خیال راحت چند تا از آنها را بو کردم (خیالم راحت شده بود که دیوانه نمی شوم؟ اگر دیوانه شده بودم مگر می فهمیدم که دیوانه شدم؟ به هر حال آن روزها عقلم به این چیزها قد نمی داد.) بعد از آن دیگر مسیرم را کج نکردم. مدتی بعد، از هر درختچه یک گل کندم و در گلدانی کاشتم و تا مدت ها از آنها نگهداری می کردم.