آرشیو پنجشنبه ۹ آبان ۱۳۹۲، شماره ۲۸۱۵
صفحه آخر
۱۶
تاکسی نوشت

تشنه

سروش صحت

زن جوانی با دختربچه چهار، پنج ساله اش عقب تاکسی نشسته بودند. دختربچه یک بسته پفک در دست داشت و همان طور که تند تند پفک ها را می خورد مدام به مادرش می گفت: «تشنمه.» زن جوان کلافه گفت: «تو که تشنته اقلااین وامونده رو نخور که تشنه تر نشی.» مرد میانسالی که جلوی تاکسی نشسته بود به من که حواسم شش دونگ به دختربچه و مادرش بود، گفت: «جناب، بسه دیگه.» پیرمرد به راننده گفت: «با منی؟» مرد گفت: «نخیر، با این آقام که هر هفته سوار تاکسی میشه که سوژه پیدا کنه.» گفتم: «من؟» مرد گفت: «بله، پس کی؟... برادر من بسه دیگه چقدر می خوای تو این تاکسی بشینی؟ بسه... تمومش کن... از تاکسی پیاده شو، برو بیرون، برو یه ذره راه برو، یه ذره نفس بکش، زندگی اون بیرونه...». حال و حوصله این حرفارو نداشتم برای اینکه بحث کوتاه شود گفتم: «چشم... حق با شماست.» به راننده گفتم: «ببخشید من همین جا پیاده می شم.» راننده کنار خیابان ایستاد. دستگیره را گرفتم که در را باز کنم اما در باز نمی شد. هرچه فشار دادم در باز نشد، راننده به مردی که جلو نشسته بود، گفت: «این در گاهی گیر می کنه... میشه شما یه زحمتی بکشین از بیرون در رو برای ایشون باز کنین.» مرد غرولندکنان خواست پیاده شود ولی در جلوی تاکسی هم باز نشد. راننده که تعجب کرده بود گفت: «الان درستش می کنم...» اما در سمت راننده هم باز نشد و او نتوانست پیاده شود که چیزی را درست کند. زن جوان که کمی ترسیده بود با نگرانی در سمت خودش را امتحان کرد. آن در هم باز نمی شد. خواستیم شیشه ها را پایین بکشیم، شیشه ها هم پایین نمی آمد...

ماموران آتش نشانی که رسیدند از بالای شیشه جلو که سرش پایین بود گفتند: «چشماتونو ببندین تا شیشه ها را بشکنیم.» چشم هایمان را بستیم اما شیشه ها شکسته نمی شد. عده زیادی با سنگ و چوب و آهن به جان شیشه های ماشین افتادند ولی شیشه ها نمی شکست. خواستم چشمم را باز کنم تا ببینم چه خبر است ولی چشمم هم دیگر باز نمی شد، چشم هیچ کدام مان باز نمی شد، فقط از بیرون همهمه مردم را می شنیدیم و صدای دختربچه که مدام داد می زد: «تشنمه... من تشنمه.»