آرشیو شنبه ۳ خرداد ۱۳۹۳، شماره ۲۹۶۸
حوادث
۱۴

چشم هایی خیره به ماه

مهشید مجلسی

رنگ موهایش پخش شده بود در آسمان. هیچ چیز جز سیاهی دیده نمی شد. اگر آن عابر پایش به تن بی جان او نخورده بود نمی فهمید اینجا کسی برای همیشه خفته است. عابر، کارگری بود که شب ها برای زودتر رسیدن به خانه از آن زمین خاکی می گذشت، وگرنه هیچ کس آن محدوده را برای عبور آن هم در شب انتخاب نمی کرد. برگشت و نگاه کرد. آمد فریاد بزند ولی نفسش چنان بند آمده بود که نتوانست چنین کند. نگاهی از سر ترس به جنازه کرد. گردی صورتش مثل ماه سفید بود. نگاه عابر به آسمان افتاد که سفیدی مهتاب رنگ دیگری به آنجا داده بود. دوباره به آنچه پیش پایش بود نگریست. موهایش دور سرش پخش زمین شده بود. جای هیچ زخمی روی صورتش نبود. چشم هایش برگشته بود و همین هر بیننده یی را می ترساند و خبر از مرگی در آن زمین خالی می داد. همین طور که جست وجوی نگاهش به اطراف بود متوجه شد که لباس آستین کوتاه رنگ روشنی که تن او بود خونین است. حالادیگر توانسته بود آن جنازه را کاملابرانداز کند. معلوم بود که آن دختر جوان لباس های خانه تنش بوده است. مرتب پشت سرش را می پایید. به نفس نفس زدن افتاده بود که رسید به سرکوچه شان. باز برگشت و پشت سر را نگاه کرد مبادا کسی دیده باشدش. رسید به خانه. آمد کلید بیندازد. دست هایش را دید که می لزرید و نمی توانست کلید را به قفل در بیندازد. ایستاد. دلش نیامد، نکند می شد نجاتش بدهد؟ رفت تا سرکوچه یک تلفن عمومی بود. شماره 110 را گرفت. هنوز نفس نفس می زد اما این بار از ترس. وقتی ماموری پشت خط صحبت کرد زبانش نمی چرخید چیزی بگوید. تماس قطع شد. کمی مردد مانده بود. دوباره شماره را گرفت و این بار گفت که یک جسد دیده است. پای رفتن به خانه را نداشت. مدتی بعد بود که چرخش نور قرمزرنگی نوید آمدن پلیس را داد. از دور ایستاده بود و نگاه می کرد. ماموران با ماشین به محوطه خاکی رفته بودند. بالاخره وقتی ماشین جایی ایستاده می شد حدس زد که جسد را یافته اند.

ادامه مطلب را فردا در همین ستون بخوانید.