آرشیو یکشنبه ۲ آذر ۱۳۹۳، شماره ۳۱۱۴
ادب و هنر
۸

به بهانه زادروز جلال آل احمد

تونیستی که ببینی

غلامرضا امامی

زینهار به کلام تخم کین مپاش

بلکه بذر محبت

زینهار که کلام را به دروغ نیالایی

ای کاتب بشارت ده به زیبایی

و نیکی و برادری و سلامت...

جلال آل احمد

در کلام ماندی و کلمه پراکندی، بار امانت به دوش کشیدی، بر این خاک پاک بذرها افشاندی که نهالی شد که غنچه یی شد و گلی... سفر درازی بود از دانه به گل...

ریشه در زمین گستردی و شاخه رو به اسمان پاک دانایی... و سایه بان بودی و سایه گستردی خستگان راه را...

در پی جهانی بی جنگ برآمدی به جد و به جان... شوری در سر داشتی، شوقی در دل و در دل ها جای گرفتی...

خانه ات مامن همه بود و بانویت پناه همه... اکنون نیستی که ببینی خانه ات خالی شد، نوشته هایت پراکنده، کتاب ها و یادداشت هایت در کارتن ها این سو و آن سو...

تو نیستی که ببینی از برخی گفته هایت که گل می بارید حالاتوسط برخی چوبی شده است و علمی... دشنه یی و دشمنی.

تو نیستی که ببینی، دخترکان کور می شوند در بازار موصل، زنان به زنجیر کشیده می شوند و همچون بردگان به فروش می رسند.

تو نیستی که ببینی و سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت...

جانیان جهل و جنون در دنیا چه خروش و خشم و خشونتی به راه انداخته اند..

جهان را تیره ساخته اند...

تو از بلندی ایوان به باغ می نگری

درخت ها و چمن ها و شمعدانی ها

به آن ترنم شیرین، به آن تبسم مهر

به آن نگاه پرآفتاب می نگرند

تمام گنجشکان که در نبودن تو

مرا به باد ملامت گرفته اند

ترا به نام صدا می کنند.

جلال: تصویری که از تو به نمایش درمی آید نبودی، زینت المجالس نبودی و نشدی،

بنده درم و دینار نبودی، چه چهره دژمی از تو این روزها نقاشی می شود...

چه سینه ها که سپر می شود، چه جیب ها پر و چه جبین ها درهم و چه چشم ها برهم...

جلال: متبرک باد نام تو که زیبایی و زندگی و شادی را برای همه می خواستی و گفتی: کلمه در دل کاتب بود و کند بر پای و شور در سر چنین بود که کاتب قوت یافت... و تو در کلام قوت یافتی اما نیستی که ببینی برخی ستایشت می کنند و گروهی هر آنچه ستم می بینند دشنامی نثارت می کنند...

جلال: زادروزت مبارک، به روزگاران اما:

تونیستی که ببینی...