آرشیو پنجشنبه ۴ دی ۱۳۹۳، شماره ۳۱۳۸
نسل چهارم
۸

مردی که می دوید

رضا یوسف دوست

مردی بود که صبح ها می دوید. مردی بود که عصرها می دوید. اصلاوقت و بی وقت می دوید. تنها چیزی که مردم از او دیده بودند این بود که می دوید. اساسا مردم در مورد چیزهایی که می بینند کنجکاو می شوند. کجا؟ از کجا تا کجا؟ کی شروع کرده؟ اصلاکی هست؟ سوال هایی بود که مردم داشتند وکسی جوابش را نمی دانست وبه نظر هم می آمد، اینکه کسی جواب ها را نمی داند بسیار جالب تر است ولی یک روز که هوا بسیار عالی بود وجان می داد برای یک قدم زدن روی برگ های ریخته پارک بزرگ شهر، مرد ایستاد ومثل بقیه شروع به آرام راه رفتن کرد. همه سوال ها به یادته یکی بود که... ختم شد. همه سوال ها به اصلایادت نیست که... ختم شد. همه سوال ها حل شد. مرد هم شد یکی از آنها ودیگر برای هیچ کسی هیچ سوالی ایجاد نشد چون چیزی نبود که ببینند.