آرشیو سه‌شنبه ۱۲ اسفند ۱۳۹۳، شماره ۲۲۵۱
روزنامه فردا
۲۰

با یاد و خاطره رفیق سالیانم «زاون قوکاسیان»

بالاخره چه کسی دیر رسیده بود؟

جمشید ارجمند

سال های اول آشنایی و رفاقت من با زاون بود. آدرس بیشتری نمی دهم به دلیلی خصوصی یا بهتر بگویم شخصی. اطلاعاتی از زاون به دستم می رسید که مثل تکه های یک پازل، کنار هم که می گذاشتی، باز چیز دندانگیری نمی شد. یکی از جشنواره ها بود که یادم نیست چندمی بود، اگر هم یادم بود، به همان دلیل خصوصی و شخصی بودن، نمی گفتم. قرار بود زاون را در تهران و در سالن انتظار سینمای ویژه مطبوعاتی جشنواره ببینم. من در سالن انتظار پایین بودم و چشم هایم نگران و منتظر بود. نمی دانم چندبار از پله ها بالاآمدم و پایین رفتم و زاون نیامد. یک سانس نمایش فیلم گذشت؛ می توانستم بروم توی سالن و اقلافیلم را ببینم ولی این کار را هم نکردم. چرا؟ به خدا یادم نیست چرا. بالاخره آمد. جلو رفتم ولی پیش از آنکه من حرفی بزنم که چرا دیر کردی؟ چرا اینقدر دیر کردی؟ خودش پرید به من که «چرا من را علاف کردی؟ بدکاری کردی!» ولی من اینقدر از این واکنش او حیرت زده بودم که نه تنها اعتراضی نکردم بلکه ساکت ماندم. زاون هم هیچ نگفت. اینقدر ساکت ماندم که خودش فهمید علتی دارد. دیگر آمده بودیم بیرون در پیاده رو خیابان. هوا هم سرد بود. من یک تاکسی صدا کردم و پریشان و حیران از کار زاون، در تاکسی را باز کردم و با سر اشاره کردم که برود سوار شود. بعد که نشستیم من به عادت خودم به او گفتم: «خب جای بهتری پیدا کرده بودی.» اینجا بود که زاون ملتفت دلیل سکوت من شد. تا رسیدیم به خانه من، هیچ کدام حرفی نزدیم ولی می فهمیدم که زاون دلش می خواهد چیزی بگوید. خودم سرانجام گفتم: «زاون جان مرا ببخش. دیر کردم. خیلی هم دیر کردم. تا حالاسابقه نداشته بدقولی کنم و رفیقم را معطل در خیابان بکارم. مرا می بخشی؟» آن وقت بود که زاون سر حرفش باز شد و شروع کرد به عذرخواهی ولی من باز هیچ نگفتم. سر خودم را به آماده کردن چیزی برای شام گرم کردم. بالاخره این حالت قهر من اینقدر ادامه پیدا کرد که زاون یخش آب شد و شروع کرد به توضیح دادن و توجیه کردن ماجرا. این را بگویم که دیگر بین ما هیچ مساله و مشکلی پیش نیامد. زاون هم البته دیگر هرگز بدقولی نکرد. یاد زاون بزرگ بخیر. نمی دانم آیا نقل این خاطره کار خوب و درستی بود یا نه؟