آرشیو سه‌شنبه ۸ اردیبهشت ۱۳۹۴، شماره ۵۹۱۶
فرهنگ و هنر
۲۳
حوالی فرهنگ

قندی گفت: «ما هم رفتیم!»

یزدان سلحشور

از هم نسل های من، تقریبا از هر که بپرسید خاطره ای از حسین قندی دارد اما من فقط از کتابش[روزنامه نگاری نوین/به طور مشترک با نعیم بدیعی] خاطره دارم که به نظرم هنوز کامل ترین مرجع آموزش روزنامه نگاری به زبان فارسی است و هم خودم بارها آن را تدریس کرده ام هم توصیه کرده ام به کسانی که می خواستند در تحریریه ای حرفه ای کار کنند، اول این کتاب را بخوانند یعنی کتابی است هم برای تازه کارها و هم برای کهنه کارها. خود قندی هم به روایت دوست و دشمن[بر حسب مثل گفتم چون دشمنی نداشت؛ اخلاق حسنه داشت و البته به سیاست هم کاری نداشت که این می توانست به طول عمر مفیدش کمک کند]، هم مرجعی بود برای بلدها و هم نابلدها، چه در تحریریه چه در دانشگاه. دانش اش در این حرفه خطرناک، واقعا خطرناک بود شما باید دانش خودتان را پشت در اتاقش جا می گذاشتید و می رفتید تو؛ فرض کنید که یک بولدوزر، خندان خندان هر آنچه تا به حال آموخته اید، ویران کند و بعد چون ساحران، به اشارتی نه دانش شما را که شما را از نو بسازد. چهره خندانی داشت - به روایت همه- و چهره خندان -به روایت میلان کوندرا- همیشه با فراموشی رابطه ای دارد ناگسستنی. آلزایمر، نام قشنگی دارد اما چیزی را که از شما می گیرد حتی مرگ نمی گیرد. قندی، نباید در شصت و اند سالگی می مرد اما «خنده و فراموشی»، از رمان کوندرا به زندگی او راه یافت. سوم اردیبهشت درگذشت و پنجم اردیبهشت تشییع شد. مشهور بود به سلطان تیتر اما امیدوارم هنگامی که در خاک آرمید، دیگر به این حرفه پررنج، پرنگرانی نیندیشیده باشد؛لحظه ای آرام گرفته باشد؛حافظه اش را باز یافته باشد و آرام گفته باشد: «ما هم رفتیم!» اگر این طور باشد، من یکی... گریه نمی کنم.