آرشیو سه‌شنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۴، شماره ۵۹۴۴
فرهنگ و هنر
۲۳
آیین

در یادم آن پیشوای مهربانی ها

به نام او که مهربان است

فضل الله رفیع بخش

ابر مهر باریدن گرفت و مینوچهری بر چهره گیتی رخساره نمود.

اوهمان بود که نخستین پانهاده بر پهنه خاک دوستدار دیدارش بود ز سویدای دل و فرزندان آدم تا شماره ای بی شمار،روزگار خویش به سر کوی نبودش، بود خود سپری کردند و خواب در چشم نیامد، مگر خواب او آید، تا بیامد!

او بیامد تا پرده تباهی و سیاهی، از سر رنج دوران برگیرد و تا فراسوی دنیا، دست خاکیان با آسمان پیوند زند. تا بگوید که تو را... که تو، برتر از آنی که در دون دنیا بمانی! پرنده تیز پرواز پردیس را چه جای پستگاه خود؟! بر همگان مژده آمد؛ چون بیامد. شادمانه ای ماندگار بر اهل زمین. نشست که شور آن سپهریان را به سرور آورد. من به شکرانه آن یار، به یادش، هستم، تا که بینم شاید؛ که نه شاید، باید؛ دیده ام روشن شود ازگرده ای از پای غبار، سرمه چشم شود دولت یار. من به یادش، هستم، تا که از کوچه بن بست دل ره بگشاید به فرادست گذرگاه زمان. بشکند قفل دربسته این زار دلم. دیده ام اشک بریزد تا بشوید ره آن کوچه یار. من به یادش، هستم! تا بیاید.