آرشیو پنجشنبه ۱۲‌شهریور ۱۳۹۴، شماره ۳۳۳۳
صفحه آخر
۱۶
تاکسی نوشت

امروز رسیده است

سروش صحت

دیروز سوار یکی از تاکسی های خطی در خانه مان شدم. راننده تاکسی خیلی سرحال بود و زیر لب آواز می خواند. قبلاهم سوار این تاکسی شده بودم ولی هیچ وقت راننده اش را اینقدر سرحال ندیده بودم. گفتم: «امروز خیلی سرحالید.» راننده گفت: «خیلی.» باران نم نم می بارید. فکر کردم سرحالی راننده به خاطر هوای خوب است. گفتم: «حق دارید، هوا امروز خیلی خوبه.» راننده گفت: «همه چیز امروز خیلی خوبه.» منظورش از همه چیز را نفهمیدم. راننده فهمید گیج شده ام: گفت: «دخترم امشب داره از خارج برمی گرده.» گفتم: «به به چشمتون روشن، بعد از چقدر وقت؟» راننده گفت: «بعد از 50 سال.» به راننده نگاه کردم. اصلابه او نمی آمد که دختری 50، 60 ساله داشته باشد. راننده گفت: «شاید هم بعد از صد سال یا هزار سال.» لبخند زدم. گفتم: «معلومه خیلی دوستش دارید.» راننده گفت: «عاشقشم.» گفتم: «چه خوب.» راننده گفت: «وقتی اینجاست گاهی یه ماه یه ماه هم نمی بینمش ولی دلم گرمه که هست.» دوباره گفتم: «چه خوب.» راننده گفت: «تا حالاتنها بودی؟» گفتم: «یه جورایی بله.» راننده گفت: «یه جورایی رو ولش کن تنهایی بد چیزیه... یه مدت اگه تنها بمونی اونوقت قدر اونهایی که دوستشون داری را می دونی... فقط باشن، دور باشن... ولی باشن، حالت رو هم نپرسن، ولی باشن اصلانبینیشون... فقط باشن.» راننده خوشحال بود، هوا هم عالی بود...