فرشته ای در ترافیک
داشتم از سر کار برمی گشتم؛ ترافیک امانم را بریده... فایده ای نداشت که بخواهم خطم را عوض کنم، راه تقریبا بسته بود... شب عید بود و آدم ها رو هول وهیاهوی عقب ماندن از قافله خرید و نوروز گرفته.
در آن ازدحام چشمم افتاد به او که پالتوی صورتی پوشیده بود و مقنعه سفید روی سر کوچولویش بود و کلاه پالتویش را کشیده بود روی سرش. پوتین هایش هم صورتی بود و نشسته بود ترک بابا روی موتور و سازی را که احتمالاویلن بود در کیف چرمی انداخته بود پشتش مثل کوله پشتی....
هوا سرد بود و سرش را از بغل گذاشته بود روی شانه های پدر و با دست های کوچکش چنگ زده بود به کاپشن پدرش.
به خودم که آمدم، ترافیک باز شد و او با ویلنش و موتور پدرش رفته بود و دور شده بود....
نقطه صورتی دور شد و دور و رفت به جلو، به آینده.
دوست دارم قصه اش را در ذهنم ادامه دهم و بسازم و ادامه بدهم تا روزهای خیلی خوب و دورتر....
روزهایی که موسیقی زندگی اش را شاد و زیبا کرده و نغمه های خوش آهنگی را در کنسرت های بزرگ می زند و می شنود....
این آرزو رو با یک آه بلند براش به سمت خدا می فرستم....
و به مسیرم ادامه می دهم....