آرشیو دوشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۵، شماره ۲۵۷۳
ادبیات
۱۱

هیچ اتفاقی نمی افتد

جواد لگزیان

«خودت هم نمی دانی کی هستی، کی بودی، فقط می دانی که بازیگر تآتر بودی، حتی نمی دانی چه نقش هایی ایفا کرده ای، ایفای نقش می کنی، می دانی که باید ایفاگر نقش باشی، این که چه نقشی، اصلانمی دانی. نه نقش ها یادت مانده نه بچه ها، نمی دانی کدامشان زنده است و کدامشان مرده. نه مکان ها یادت مانده، نه صحنه های تآتر، نه پایتخت کشورها و قاره ها و جاهایی که فریاد سرداده ای، فریاد شوریدگی عاشقان... بازیگر تآتر هستی تو، شکوه عمر جهان، کمال عالم، عظمت واپسین رهایی جهان. همه چیز را از یاد برده ای جز ساوانا، ساوانابای. ساوانابای توئی.» در این نمایش نامه از مارگریت دوراس یک زن به دیدار مادر آمده است، آن هم مادری به نام مادلن که سال ها پیش در روز تولد او بعد از ماجرایی عاشقانه به امواج مرگ تن سپرده است. نمایش نامه «ساوانابای» را شاید بتوان نبردی بین حافظه آدمی و واقعیت تلخ روزمرگی جهان دانست که در آن آدمی می کوشد آنچه زمانی دوست داشته است را از تندباد بلاحفظ کند. «زن: و سرانجام روزی هیچ اتفاقی نمی افتد (مکث). یک روز هوا ابری شد، باران بارید (مکث). تمام روز بارید (مکث). محو شد آسمان و نور و هوا و درخت ها. خیلی زود شب شد (مکث). چراغ ها را روشن کردم. هیچ کس چیزی نگفت... در آن روز خاکستری چه کسی مرده بود؟ (مکث طولانی)... هیچ وقت نگفتید که یکی از این دنیا رفته است (مکث). ازدنیارفته مگر آن دختر نبود؟ (مکث) مگر او نبود؟ همان دختر... موجود یگانه... دختر جان سپرده ای بین دیگر جان سپرده ها، مگر نمی شود؟...مادلن: (لحن کند) «چون... راستش، نمی دانم، نمی دانم چرا گریه ام گرفت... (سکوت). می دانید، به نظرم آن دختر، شبی خودش را سپرده است به دست مرگ، در همین جا، در ساوانابای. جان سپرده عشق (مکث). عاشقش هم احتمالاشما بوده اید (مکث). لابد سعی کرده شما را هم به دام مرگ بکشاند (مکث)... این قضیه مال مدت ها پیش است، می شود گفت که، خیلی سال ها از آن گذشته است (مکث). بله، من... هرچه سعی می کنم، باز می بینم که... دارم اشتباه می کنم، در مورد تاریخ روز و سال، آدم ها، مکان ها (مکث). همه جا محل مرگ اوست (مکث) همه جا محل تولدش (مکث) همه جای ساوانابای محل مرگ اوست (مکث). و زاده مکانی به اسم ساوانابای.»

ساوانابای، مارگریت دوراس، ترجمه قاسم روبین، نشر اختران