آرشیو پنجشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۵، شماره ۶۲۳۹
ماه مهر
۱۳

زمزمه

امید سوماری

شب از کرانه ها فرامی رسد، من هستم و نجواهای دلتنگی با ستاره ها. امروز را هم میهمان سفره پر برکت تو بودم، تویی که در این زمانه وانفسا مرا در آغوشت پذیرا شده ای!

چقدر دل سپردم به مترسک های رنگارنگ پیرامونم، چقدر روزهایم را با مدادهای رنگی و نقش های خط خطی در هم آمیختم و از هیچ یک پیامی یا حتی زمزمه ای که اوقاتم را آسمانی کند به گوشم نرسید، خدای لحظه های مهربانی! دوباره آمده ام با دست هایی خالی و زبانی خاموش که فانوس لحظه ها و شب های بی فروغم باشی.

گاه که از هجوم ملخ های غفلت در کوچه های بی سرانجامی قدم می زنم تنها تو می توانی دستم را بگیری و قلب بی سرزمینم را مامن باشی، تو که هستی جهان در چشم های من است و جسم لرزان و فرسوده ام از هر باد هرزه ای در امان است. جز تو چگونه به کسی دل ببندم که خود سرآغازی هستی بر همه پایان ها.

می دانم که برای روزهای مضطربم درمانی! و برای تنهایی هایم همراه! در این روزها که میهمان کوچک خانه ات هستم سفره مهربانی ات را بر من بگستران که دروازه های وجودم چشم به راه الطاف بی اندازه توست.