آرشیو یکشنبه ۶ تیر ۱۳۹۵، شماره ۶۲۴۷
ماه مهر
۱۶

زمزمه

امید سوماری

مقابلت نشسته ام، در سحرگاه راز و نیاز. دست هایم از اجابت همراهی تو لبریز است. گونه هایم از حضور سیال تو گر گرفته است. چشم هایم را می بندم! چقدر یاد تو خوب است و من این حس قشنگ بودن را احساس می کنم.

وقتی باور بودنت را حس می کنم بودنم را زیباتر از همیشه می فهمم، وقتی که نسیم آرام بخشت را بر من می پاشی. اصلا وقتی که تو هستی عاشق شدن طعم دیگر می دهد و گنجشک های خسته ایوان خانه ام زمزمه زلال هستی را تکثیر می کنند، تو که باشی دشت های بی آب سرزمینم دریاچه خروشانی است که ترنم عشق را آواز می خوانند.

معبود من! یگانه من! کنارم باش تا خیابان های خیالم خیس از طراوت باران و نغمه پرنده شود. کنارم باش تا سرزمین وجودم پر از بهار و سرسبزی شود.

می دانم که صدایم را می شنوی و به من از خودم نزدیک تری! این روزها رهایم مکن، بگذار در پرتو نگاه مهربانت جسم خاکی ام را شست و شو دهم.