آرشیو پنجشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۵، شماره ۸۶۹۷
صفحه آخر
۱۲

هدیه به جانبازان اعصاب و روان

مرد خسته...

حمید هنرجو

مرد

آمپول دیگرش را زد

دکتر اعصاب

حرف آخرش را زد

او نمی ماند!...

آخرین فصل رمانش را نمی خواند

مرد، یعنی درد روی درد

دست های گرم و آه سرد

قرص ها؛ خروار

غصه ها؛ انبار

دردها؛ بسیار

قاب عکس روزهای جنگ، بر دیوار

تکه ای از روزنامه سفره نانش

رفته کم کم «سو»ی چشمانش

از سحر تا شام

رادیو از روغن بادام؛

روزنامه، از پسابرجام می گوید

او - ولی - گوش پری دارد...

از تغییرها

از هیاهوی سناتورها، شکم پرها...

قصه نان ها و آجرها

یادش آمد قصه اروند

با کمی لبخند

ناگهان یک التهاب و شوک...

پر زد از این کوچه بن بست

مرد خسته، چشم ها را بست

به فراسوی آسمان پیوست!