دوشهید،دو خاطره
همراه حسن برای درو رفته بودیم سر زمین؛ ولی کارمان تا شب طول کشید و مجبور شدیم دیروقت بخوابیم.
وقتی برای خوردن سحری بیدار شدیم، نزدیک طلوع آفتاب بود! نمازمان را خواندیم و دوباره برای درو، پای پیاده به مزرعه رفتیم، آن هم با دهان روزه.
باهم قرار گذاشتیم که کمتر درو کنیم تا خسته نشویم و بتوانیم روزه مان را کامل بگیریم.
اما برادرم با تمام قدرت در آن ظهر گرم تابستانی، گندم ها را درو می کرد، زیر لب ذکر می گفت و خدا را شاکر بود که تحمل سختی ها را برایش آسان کرده است.
بر اساس خاطره ای از شهید حسن ایزانلو
راوی: علی اصغر ایزانلو، برادر شهید
روزی که برادرزاده ام قرار بود به جبهه اعزام شود، در ایام ماه مبارک رمضان قرار داشت. گفتم:
- «عمه جان! امروز روزه ات رو باز کن، چون می خواهی بروی سفر.»
گفت: «نه عمه جان، صبر می کنم شاید اعزامم بعد از ظهر افتاد و بتوانم روزه ام رو بگیرم.»
آن وقت با لبخندی ادامه داد:
- «روزه رو که نمی توان همینطوری خورد!»
می دانستم به مسائل شرعی به ویژه نماز و روزه اهمیت می دهد؛ اما نه تا این حد!
بر اساس خاطره ای از شهید رمضان آموزگار
راوی: زهرا آموزگار، عمه شهید