آرشیو شنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۵، شماره ۲۶۲۵
هنر
۱۶

محمدرضا هنرمند: من اهل کیارستمی هستم!

سال 1375 بود که برای پیداکردن لوکیشن های فیلمی که قرار بود در خارج از ایران ساخته شود، به اتفاق مرحوم مهرداد فخیمی به یونان و شهر آتن سفر کردیم. من از همان روزهای اول کفش راحتی خریدم و بنا را بر پرسه زنی در شهر آتن گذاشتم. در یکی از روزهایی که کوچه پس کوچه ها را می گشتم، در محله ای دورافتاده و فقیرنشین در شهر آتن گم شدم و دیگر قادر نبودم مسیر درست را پیدا کنم. پیرمردی سفیدمو و ریزجثه را دیدم که کنار خانه اش نشسته بود. نگاهمان که به هم افتاد، فهمید غریبه ام و راهم را گم کرده ام. لبخندی زد و به زبان یونانی حالم را پرسید. مطمئن بودم که انگلیسی نمی داند بااین حال از او مسیری که می خواستم را پرسیدم. پیرمرد از روی صندلی پلاستیکی اش برخاست و با تمام وجودش به من حالی کرد که باید مسیر آمده را برگردم و چندین بار به چپ و راست بپیچم تا به خیابان اصلی برسم. از او تشکر کردم ولی او با همان زبان اشاره و لال بازی می خواست بداند که من کجایی هستم. گفتم ایران... پرسیا! پیرمرد با لهجه غلیظ آتنی گفت آآباس کیارستمی!.... من که شوکه شده بودم بعد از مکث کوتاهی گفتم یس یس عباس کیارستمی! من اهل کیارستمی هستم! پیرمرد سر و دستی تکان داد و روی صندلی اش نشست. او نمی دانست که من هم فیلم سازم و نمی دانست که با نام بردن از کیارستمی چه حس غریبی را در من برانگیخته است. مسیری که نشان داده بود را پیش گرفتم و رفتم. وقتی به چپ و راست هایی که پیرمرد گفته بود می پیچیدم از خودم می پرسیدم چگونه ممکن است کسی با هنرش به چنین جایگاه جهانی و درعین حال مردمی ای برسد که نامش از کشورش پیشی گرفته باشد؟ باید فیلم ساز باشی تا حس ناشناخته آن روز مرا به درستی درک کنی و شاید جوابی برای سوالم پیدا کنی. روحش تا ابد شاد.