آرشیو پنجشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۵، شماره ۶۳۲۹
خوانندگان
۱۶
زاویه های روشن

امروز کوله ای دیدم که راه می رفت

این روزها مد شده بهشان می گویند «یک کیف یا کوله پشتی که راه می رود» طعنه به اینکه آن قدر کوچک اند که پشت کوله یا کیف هایشان دیده نمی شوند. فکر کنم داشتش می رفت مهدکودک. خیلی خوشحال بود. زیاد متوجه حرفاش نمی شدم چون هم تند تند حرف می زد و هم آروم، ولی کسی نمی تونست خوشحالی و برق چشماش و پیچ و تاب دادن دستاش رو کتمان کنه! یاد زمان خودم افتادم که گاهی به زور و با گریه می رفتم مهد کودک. مهدکودکی که همش به خاله بازی گذشت. مدرسه ای که زنگ تفریحاش بوی خیار و سیب و نارنگی می داد. دوران راهنمایی و دبیرستانم که بزرگ شدیم و خیلی چیزا عوض شد. خلاصه اینکه عمیقا به این حال و هواشون، به ذوقاشون، به خنده های از ته دلشون و از همه مهتر به ندونستن شون غبطه می خورم.

پ.ن1: مواظب بچه مدرسه ای ها باشیم لطفا. وقتی دارن از مدرسه میان بیرون و اون هیجان ها رو هنوز دارن و می خوایم از بینشون رد شیم اخم نکنیم یا حرف ناراحت کننده نزنیم.

پ.ن2:کاش می شد برگشت به همون زمان ها.