آرشیو پنجشنبه ۲۷ آبان ۱۳۹۵، شماره ۳۶۷۶
صفحه آخر
۱۶
تاکسی نوشت

بنزین تهران سالم است

سروش صحت

حالادیگر بیشتر روزها و بیشتر ساعت ها ترافیک هست. دیگر قبول کرده ایم، اما هنوز عادت نکرده ایم. چند قطره باران آمده بود و ترافیک از همیشه سنگین تر شده بود. ماشین ها تکان نمی خوردند. ما در تاکسی نشسته بودیم و اسیر ترافیک بودیم. سلولی حبس شده لابه لای سلول های دیگر. به راننده نگاه کردم. آرام نشسته بود و از پنجره به بیرون خیره شده بود. پرسیدم: «شما چه جوری تحمل می کنید همه اش تو ترافیک باشید؟» راننده گفت: «برای خودم قصه تعریف می کنم.» پرسیدم: «یعنی چی؟» گفت: «به بقیه ماشین ها نگاه می کنم، به آدم هایی که توی ماشین ها هستند، بعد با خودم می گم این آ دم ها کی هستند؟... زندگی هر کدوم شون چه جوریه؟... اونهایی که تنها تو ماشین نشستند چرا تنها هستند؟... اونهایی که ناراحتند از چی ناراحتند؟ اونایی که می خندند به چی می خندند؟... تو دل شون چه خبره؟ اگه تو فکر هستند به چی دارند فکر می کنن؟ اگه به بیرون خیره شدند، نگاه شون به کجاست؟ اگه با موبایل حرف می زنند، با کی دارند حرف می زنند؟ چی می گن؟... زندگی هاشون چه جوره؟ کدوم ها خوشبختند و کدوم ها ناراضی اند... چرا؟ این ماشین ها هرکدوم عین یه کتاب هستند.» به راننده نگاه کردم و لبخند زدم. راننده پرسید: «به چی می خندید؟» گفتم: «زندان من، کتابخانه شماست...»