آرشیو یکشنبه ۳ بهمن ۱۳۹۵، شماره ۲۱۵۴۲
ادب و هنر
۷
شعر

هر جا که می روی برو ای همسفر، ولی...

سیمیندخت وحیدی

صد سال می پری و به بالانمی رسی

چون رود می روی و به دریا نمی رسی

شیطان اگر که همسفرت شد یقین بدان

با او به هیچ نقطه زیبا نمی رسی

فکری به حال غربت خود کن که رستخیز

می آید و به توبه فردا نمی رسی

جایی است آسمان که در آن سبز می شوی

پرواز کن وگرنه به آنجا نمی رسی

هر جا که می روی برو ای همسفر، ولی

بیچاره ای، اگر که به تولی نمی رسی

خنجر نشسته بر جگر مردمان شهر

شادی مکن، تو هم به تماشا نمی رسی

دریا دلم آری، بباران هرچه می خواهی

می آید از دست زمان بر آشیانم سنگ

می بارد امشب از زمین و آسمانم سنگ

سیمرغ قاف کهکشان هایم نمی دانم

اینسان فرو ریزد چرا بر آشیانم سنگ

تا بگسلد زنجیر ایمان مرا، شیطان

یکریز می ریزد به شهر آرمانم سنگ

پا می گذارد بر دل شوریده من درد

سر می نهد بر شانه های مهربانم سنگ

می بارد امشب، بی تامل، بی خبر، بی رحم

از ماورا النهر غم، تا مصر جانم سنگ

آوای من بر لب شکوفا می شود حتی

روزی که دشمن می زند بر استخوانم سنگ

دریا دلم آری، بباران هرچه می خواهی

ای آسمان، بر موج های بیکرانم سنگ