روی تخت نشسته بود و گلگلی های دامنش را نگاه می کرد؛ تمام دلتنگی اش را با نگاه دوخته بود به دامن گلگلی اش... هنوز خوابش تکمیل نشده، یکهو از خواب پریده عادت داشت بعد از ناهار یک ساعت بخوابد اما امروز آن قدر سروصدا کردند که خوابش نیمه کاره ماند و تکمیل نشد. از وقتی همسایه طبقه پایین فوت کرده بود و بچه هایش خانه را برای انبار به تخت وکمدفروشان اجاره داده بودند، آرامش خانه بهشتی اش کمتر شده بود.

یک لحظه از فکر بیرون آمد و برخاست؛ آبی به صورتش زد و روسری و مانتویی که داده بود خشکشویی را به جالباسی دم در آویزان کرد. رفت توی آشپزخانه، قوری را شست و شیشه آویشن را از توی کابینت برداشت. درش را باز