آرشیو چهارشنبه ۷ تیر ۱۳۹۶، شماره ۲۸۹۷
روزنامه فردا
۲۰
زیر آسمان

مجسمه سازی در چشمه های جوشان

دکتر سعید رضایی شریف آبادی

قرار بود سفر به «باداب سورت» سفری متفاوت باشد. چشمه های جوشان و پلکانی و خاطره و دوباره خزیدن به آپارتمان؛ اما دیدن «ابوالفضل» همه چیز را به هم ریخت. کنار چشمه های باداب سورت کافه ای هست که چای و آب زرشک و مخلفات به توریست های خندان می فروشد. جایی گوشه همان کافه پسر بچه هشت یا 9 ساله توجهم را جلب کرد. ریز جثه، خندان با پلیوری که با گرمای زودهنگام خردادی هم خوانی نداشت. چمباتمه زده بود و خم شده بود روی گل های رنگی که از همان دور و اطراف ابتیاع کرده بود. با دست های کوچک و پینه بسته اش به دقت و ظرافت مشغول شکل دادن به جزئیات مجسمه های گلی اش بود. داشت از میان گل و خاک چیزهایی بیرون می کشید، ساده. همان حیوانات و جانورهایی که لابد در محیط روستا و طبیعت دیده بود و اندام و فرم بدنشان را به خاطر داشت.

در تمام این فعل و انفعالات خنده بود که بر لبانش می درخشید و لذت از عمق چشم های زیبای پسرک نمایان بود. کنارش نشستم، وراندازش کردم، اسمش را پرسیدم.

با همان خنده گفت: ابوالفضل.

گفتم: «ابوالفضل می خواهی چه کاره شوی؟» بدون اندکی مکث گفت: «مجسمه ساز».

دوباره سکوت حکمفرما شد و غرق تماشای حرکت انگشتانش و گل های رنگی شدم. تکلیف این استعداد ناب و خالص چه می شود؟ چند ابوالفضل گوشه و کنار این سرزمین، در شهرها و روستاهای دور و نزدیک نفس می کشند؟ چند ابوالفضل قد کشیدند و در پیچ وخم های زندگی استعداد ذاتی شان را بی خیال شدند یا یادشان رفت؟

کاش می شد او در جبر معاش راهی را که به آن عشق می ورزد، گم نکند. حالا نمی خواهم تمرکز سخت افزار و نرم افزار فرهنگ و هنر در مرکز و برخوردار نبودن اطراف مان را یادآوری کنم؛ اما این دیده شدن و فراهم شدن زمینه بروز استعداد کمترین سهم ابوالفضل ها است.

کار ساختن یک اسب گلی را تمام کرد. گفتم: ابوالفضل میکل آنژ! این اسب را چند می فروشی؟

فقط می خندید و چشمانش برق می زد. گفت: «هر چقدر دوست داری بده».

چیزی دادم و مجسمه را برداشتم و رفتم.

مجسمه ابوالفضل را گذاشته ام جایی که همیشه جلوی چشمم باشد. با این آرزو که خود ابوالفضل هم جلوی چشمانی باشد که باید او را ببینند و قدرش را بدانند.