شب
خیابان آخر شب خلوت و تاریک بود. از راننده پرسیدم «همیشه شب ها کار می کنید؟»
راننده گفت: «همیشه».
بیرون را نگاه کردم. بچه گربه ای بی حرکت کنار خیابان نشسته بود... یک نفر از تاریکی بیرون آمد با عجله عرض خیابان را رد کرد و دوباره در تاریکی گم شد.
از راننده پرسیدم: «شب ها نمی ترسید؟»
راننده گفت: «چرا، خیلی».
گفتم: «پس چرا شب ها کار می کنید؟»
راننده گفت: «چون شب خیابان ها خلوته، چون شب همه جا تاریکه، چون شب ها یه جوریه، بیشتر با خودم هستم.» بعد خندید و گفت: «چون شب ها می ترسم.»
به راننده نگاه کردم به چشم هایش که مثل شب سیاه و عمیق بود. بعد دیگر چیزی نگفتم و با راننده و تاکسی اش در عمق شب سیاه و تاریک جلو رفتیم و گم شدیم و تنها شدیم.