آرشیو پنجشنبه ۱۹ امرداد ۱۳۹۶، شماره ۳۸۷۶
صفحه آخر
۱۶
تاکسی نوشت

شب

سروش صحت

خیابان آخر شب خلوت و تاریک بود. از راننده پرسیدم «همیشه شب ها کار می کنید؟»

راننده گفت: «همیشه».

بیرون را نگاه کردم. بچه گربه ای بی حرکت کنار خیابان نشسته بود... یک نفر از تاریکی بیرون آمد با عجله عرض خیابان را رد کرد و دوباره در تاریکی گم شد.

از راننده پرسیدم: «شب ها نمی ترسید؟»

راننده گفت: «چرا، خیلی».

گفتم: «پس چرا شب ها کار می کنید؟»

راننده گفت: «چون شب خیابان ها خلوته، چون شب همه جا تاریکه، چون شب ها یه جوریه، بیشتر با خودم هستم.» بعد خندید و گفت: «چون شب ها می ترسم.»

به راننده نگاه کردم به چشم هایش که مثل شب سیاه و عمیق بود. بعد دیگر چیزی نگفتم و با راننده و تاکسی اش در عمق شب سیاه و تاریک جلو رفتیم و گم شدیم و تنها شدیم.