آرشیو سه‌شنبه ۱۴‌شهریور ۱۳۹۶، شماره ۴۹۱۵
فرهنگ و هنر
۱۶

سه شنبه های شعر

همسفر

مصطفی محدثی خراسانی

گرچه بی خبر از من، از تو باخبر بودم

بین خواب و بیداری با تو همسفر بودم

عمر را به خاموشی با سکوت سرکردم

زیر خاک و خاکستر، داغ شعله ور بودم

فصل های من باتو نو بهاری از پاییز

گاه، باغ بی برگی،گاه، چشم تر بودم

وصل و هجر تو چیزی کم نکرد از دردم

با تو خون به دل بودم، بی تو جان به سر بودم

سنگ ها نشان دادند چله دعایم را

روبه روی آیینه، آه بی اثر بودم

تا تو آگه از این دل،تا من از دلت آگاه

کاش با خبر بودی،کاش بی خبر بودم

برهنه تر از روح نسیم

محمدرضا ترکی

چقدر مانده به پایان پریشانی من

چقدر مانده به چشمان تو... ویرانی من

چند ساعت به طلوع گل مریم داریم

چند جام آینه باقی است به حیرانی من

چند نوبت که بخوابیم زمین می شکفد؟!

پاسخت چیست به این کودک پنهانی من؟

چقدر مانده که باران بزند خیس شویم

زیر باران برسد فصل غزل خوانی من

چند شبنم...که سرانگشت نوازشگر تو

بسترد نرم، عرق از تب پیشانی من

جز تن تو که برهنه تری از روح نسیم

کیست پنهان شده در جامه عریانی من

این بیابان که به صحرای جنون نزدیک است

وعده گاه تو شد و روح بیابانی من

سر نهادم به سر زلف تو... یا سر برود

یا به سامان برسد بی سر و سامانی من

سه شعر

آهو

محمد ایازی

حدیث عشق من بود

و آه من بود

و چشم های او

آهو

آه او

آه او

من اسب هایی را می شناسم

که وسعت دشتشان قابی است چوبین

به طول و عرض یک در یک

وه چه قناعتی!

نجابت تا به کجا؟!

به سفره آسمانت یارب

ماه اگر سهم من بود

تمام گرسنگان جهان مهمان هر شبم بودند

به قرص نانی از عشق...!