آرشیو یکشنبه ۲ مهر ۱۳۹۶، شماره ۲۱۷۳۰
فرهنگ: مقاومت
۸
یک شهید، یک خاطره

آرزویی در قیامت

مریم عرفانیان

مادر پیچ رادیو را چرخاند؛ آهنگ حمله، دوباره یوسف را بی قرار کرد:

-«فردا عازمم.»

مادر گفت: «کجا؟ پدرت مریضه و هنوز چند ساعت از بازگشتت نمی گذره؟» جواب داد: «تک تک همرزمام در حال دفاع هستن، دلتان راضی می شه اینجا بمونم؟»

***

حرف های یوسف بدجوری مادر را برای رفتن راضی کرد. دست پدر و مادرم را بوسید، رو به من گفت:

-«معصومه! تو هنوز کودک هستی و پاک از گناه، دعا کن که شهید بشم.»

با لحنی کودکانه گفتم:

-«داداشی! اگه دعا کنم شهید بشی، برام چی می گیری؟»

دست کوچکم را گرفت:

-«اون وقت، قول می دم هر آرزویی در روز قیامت داشتی، برآورده کنم.»

***

امروز به یاد عهدی که در دنیا بستیم، چشم انتظار شفاعتش در آخرت مانده ام.

* خاطره ای از شهید یوسف پارسا

* راوی: معصومه پارسا، خواهر شهید