آرزویی در قیامت
مادر پیچ رادیو را چرخاند؛ آهنگ حمله، دوباره یوسف را بی قرار کرد:
-«فردا عازمم.»
مادر گفت: «کجا؟ پدرت مریضه و هنوز چند ساعت از بازگشتت نمی گذره؟» جواب داد: «تک تک همرزمام در حال دفاع هستن، دلتان راضی می شه اینجا بمونم؟»
***
حرف های یوسف بدجوری مادر را برای رفتن راضی کرد. دست پدر و مادرم را بوسید، رو به من گفت:
-«معصومه! تو هنوز کودک هستی و پاک از گناه، دعا کن که شهید بشم.»
با لحنی کودکانه گفتم:
-«داداشی! اگه دعا کنم شهید بشی، برام چی می گیری؟»
دست کوچکم را گرفت:
-«اون وقت، قول می دم هر آرزویی در روز قیامت داشتی، برآورده کنم.»
***
امروز به یاد عهدی که در دنیا بستیم، چشم انتظار شفاعتش در آخرت مانده ام.
* راوی: معصومه پارسا، خواهر شهید