آرشیو شنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۶، شماره ۶۶۲۳
صفحه آخر
۲۴
عکس نوشت

جامانده در آن شب بدون صبح

مریم یارقلی

رد و نشانی از غرور و منیت پسربچه های 15 - 14 ساله در چهره اش نیست؛ نه باد در غبغب می اندازد و نه سرش را بالا می گیرد. تکیده است و سیه چرده، پارچه لنگی دور کمرش نقش پوشش را برایش بازی می کند، صورتش در رقابت با عمود آفتاب؛ سوخته و ملتهب است و سهمش از روزهای خوش نوجوانی کوچ کرده از نگاهش. بیشتر شبیه پسر بچه سه چهار ساله ای است که سخت از تنها ماندن پریشان و هراسان است و مدام دنبال یکی است که حمایتش کند. محلی ها می گویند: «خودش را جا گذاشته در آن شب بدون صبح». دستش را مدام زیر گلو از سمت راست به چپ می کشد و سر تکان می دهد و دوباره چپ به راست. دور تسلسل افتاده در روح پریشانش.

آن شب؛ وقتی همه خواب بودند، محلی های تندرو ریختند در روستایشان و خانه ها را آتش زدند؛ خانه آنها هم بی نصیب نماند، آتش زدند و سوزاندند و بعد، گوش تا گوش پدر و مادرش را جلوی چشمش بریدند؛ «زیر گلو، از راست به چپ، از چپ به راست»، درست در مقابل چشمانش...

اول به خیالش در کابوس بوده وسط جهنم، اما وقتی مضطرب و ملتهب، تکه تکه شدن شان را می بیند و حرمان می نشیند در جانش، فرار می کند. همه چیز را جا می گذارد در آن شب؛ خودش، نوجوانی اش، آخرین دیدار با خانواده اش... و تنها چیزی که با خود برمی دارد همین تصویرسازی ایما و اشاره وار است. حالا هر غریبه ای را می بیند، کیلومترها پا برهنه راه می افتد دنبالش، بدون طلب چیزی. فقط دستش را از زیر گردن از چپ به راست و بالعکس حرکت می دهد. داستانش برای محلی ها تکراری است و مدام نهیبش می زنند: «کوچ بی نهی کوچ بی نهی» یعنی «برو چیزی نیست». شاید رها کند این هم قدمی تسلسل وار را. اما نمی خواهد از آن شب دل بکند نمی خواهد یادش برود؛ او از آن شب مانده که راوی باشد؛ «دستش را زیر گلو...».