آرشیو سه‌شنبه ۲ آبان ۱۳۹۶، شماره ۶۶۲۶
صفحه آخر
۲۴
عکس نوشت

کودکی «جان به بهار آغشته»

الهه خسروی یگانه

کودکی فقر سرش نمی شود؟ فرق نمی کند سوار ماشین کنترلی پرزرق و برق باشی یا فرغونی که پدرت در آن آجرها را می ریزد و این طرف آن طرف می برد. کودکی در هر حال خودش را از لابه لای دقیقه ثانیه های روز بیرون می کشد تا هوار شود بر سرت. برای همین است که زبان کودکان در همه جای دنیا در هر موقعیتی مشترک است. می خواهد لابه لای کوره های آجرپزی باشد، می خواهد در منهتن نیویورک یا در چادری که سازمان ملل برای خانواده آواره از جنگت، داده اند، هر جا که باشند، می خندند. به سادگی. براحتی، به شیرینی. دنیا هنوز روی واقعی اش را به آنها نشان نداده است. تبعیض و فقر و نداری کلمات محوی هستند که لابه لای جملات بریده و خسته مادر و پدر گم می شوند. آنچه که باقی می ماند، همین خنده است. همین لحظه خوش بی خبری، غفلت. تو زیبایی، زیبایی مطلق جهانی که شادمانی اش را از دست داده است. با همین پاهای برهنه خاک خورده و آن همبازی که تو را سوار کرده و با دمپایی های پاره اش راه می برد، خود خود شاهزاده قصه هاست که با اسب سپیدش از راه رسیده تا تو را به شهر خوشبختی ببرد. در تلالو همین لبخند است که بی رنگی ها می میرند، کوره های آجرپزی می زنند زیر آواز و صدای خنده های خدا از دور به گوش می رسد. از برکت همین لبخند تو، شاید ما هم بتوانیم امیدوار باشیم، به اینکه فردا، رنگ خنده هایت را ندزدد، به اینکه ما منفعل نباشیم و به فکر فردایت بیفتیم، به اینکه بالاخره آن روزی که می گویند روز خوبی است از راه خواهد رسید و «مهربانی، دست زیبایی را خواهد گرفت.»