آرشیو دوشنبه ۸ آبان ۱۳۹۶، شماره ۴۹۵۹
صفحه آخر
۲۰
نگاه روز

من آن سیزده ام...

در یک عصر پاییزی در سال ها پیش می توانست در 13 سالگی اش، جلوی یک مدرسه دخترانه چاقو بخورد بعد خون کوچه را بگیرد و دور خون سرخ و داغش مورچه ها جمع بشوند و جشنی بگیرند و مردی با دوچرخه ای فونیکس و دومیل که بعلاوه بساط لحاف دوزی اش تمام دارایی اش از دنیاست از روی خون ناغافل رد بشود و روزنامه های سیاه و سفید آن روزها خبر از یک جنایت عشقی کار کنند تمام...

بعد مادرش در روضه های خانگی زن ها با روضه قاسم بن الحسن ضجه می زد و از حال می رفت و جگرش خال می زد. کمر پدرش خم می شد.

اصلا این 13ساله ها شاهکارند لاکردارها. یک وقت هایی تصمیم هایی می گیرند که هوش از عقل بنی بشر می برند. قصه احلی من العسل قاسم را شنیده اید؟ پس روده درازی نمی کنم. نوجوانی از همین حول و حوش 13سالگی تا 18سالگی از گردنه های حساس و خطرناک عمرند. دختر و پسر هم ندارد. درست ردشان کنی، بقیه عمرت خیلی خطری تهدیدت نمی کند.

13 ساله قصه ما هم از همین ها بود... از همین ها که شیر و لقمه حلال خورد... از همین ها که موشکی رشد کرد و عرض و عمق عمرش از طولش بیشتر شد... من نمی دانم در آن معرکه چه آنزیمی در مغزش ترشح کرد که تصمیم گرفت نارنجک به کمر ببندد و زیر تانک برود و حرکت ستون زرهی لشکر دشمن را متوقف و حماسه خلق کند. اولش هم گفتم می توانست 13سالگی اش جلوی یک مدرسه دخترانه چاقو بخورد. به خاطر یک ماجرای عاشقانه، ولی 13 ساله قصه ما تعریفش از عشق، از خون و از حماسه فرق داشت... حسین فهمیده را می گویم... ملتفتی که...