آرشیو سه‌شنبه ۳۰ آبان ۱۳۹۶، شماره ۳۹۵۸
جهان
۵
کتاب

بخش سوم| ترامپ به من گفت جون میدی برای رییس جمهور شدن

آنچه گذشت

هیلاری کلینتون مترجم: مریم منظمی

زمانی که سناتور بودم دونالد ترامپ نمونه یک نیویورکی تمام عیار بود. مانند بسیاری از غول های املاک نیویورک بود اما پرزرق و برق تر و فخرفروش تر از دیگران ظاهر می شد. در سال 2005 ما را به جشن عروسی اش با ملانیا در پالم بیچ فلوریدا دعوت کرد. ما با ترامپ آشنایی نداشتیم و در نتیجه گمان کردم دعوتش از ما به این دلیل است که می خواهد تا جایی که می تواند ستارگان بیشتری دور خود جمع کند. بیل آخر هفته در همان حوالی سخنرانی داشت و تصمیم گرفتیم دعوتش را قبول کنیم. چرا که نه؟ به گمانم نمایشی مفرح، پرزرق و برق و پرطمطراق می شد و حق داشتم. در مراسم شرکت کردم. سپس به بیل ملحق شدم تا در کنار هم به قصر مارالاگوی ترامپ برویم. با عروس و داماد عکس گرفتیم و برگشتیم.

سال بعد ترامپ در ویدئوی تقلیدکارانه ای برای شام انجمن روزنامه نگاران نیویورک در آلبانی به جمع افراد مهم نیویورک پیوست. این ضیافت معادل ایالتی ضیافت شام مشهور انجمن خبرنگاران کاخ سفید است. ایده ویدئوی ترامپ اینگونه شکل گرفت. در آن زمان مجسمه مومی من در موزه مادام توسوی میدان تایمز دزدیده شده بود. ناگزیر بودم مانند مجسمه به جای تندیس ربوده شده بایستم و افراد مشهور از کنارم عبور کنند و جمله ای بگویند.

مایک بلومبرگ، شهردار نیویورک گفت که سناتور خیلی خوبی هستم و به شوخی مطرح کرد که در انتخابات ریاست جمهوری سال 2008 به عنوان کاندیدای مستقل شرکت کنم. ترامپ که پیدایش شد، گفت: «تو واقعا فوق العاده ای. بی نظیری. تا به حال چنین چیزی ندیده ام. موهای درخشان، صورت زیبا. می دونی چیه؟ به نظرم جون میدی برای رییس جمهور شدن. هیچکس نمی تونه باهات رقابت کنه.»

در ویدئوی عرضه شده، دوربین نمای باز گرفته بود تا نشان دهد او به جای من با مجسمه مومی خودش صحبت می کند. این طنز درزمان خودش با مزه بود.

زمانی که ترامپ در سال 2015 کاندیداتوری خود را به طور جدی اعلام کرد به نظرم رسید این هم شوخی دیگری است. مثل بسیاری از مردم که در این مورد شوخی می کنند. در آن زمان او با پیش کشیدن وسواس طولانی و آزاردهنده و دن کیشوت وار محل تولد اوباما، خود را دوباره از یک موجود رذل جنجالی به یک عوضی جناح راستی تبدیل کرده بود. سال ها بود که با سیاست، بازی می کرد اما جدی گرفتنش سخت بود. وقتی می گفت کشور برباد خواهد رفت مگر اینکه مردم به حرفش گوش دهند، یاد غرغر پیرمردها می افتادم.

نادیده گرفتن ترامپ شدنی نبود. رسانه ها حرف های او را تحت پوشش رایگان و کامل قرار می دادند. به نظرم آمد باید با او تماس بگیرم و نسبت به خشک مغزی اش هشدار دهم. همچنان که بارها این کار را انجام داده ام. نخستین بار روز اعلام کاندیداتوری اش بود که از مکزیکی های مهاجر به عنوان متجاوز و دلال مواد مخدر یاد کرد. مساله برایم جدی نبود تا زمانی که او را در مناظره با حلقه انبوهی از نامزدهای خوشفکر جمهوریخواه، غالب دیدم. غلبه او نه به دلیل ایده های درخشان یا بحث های قوی بلکه براساس هجمه های زشتی بود که نفس آدمی را بند می آورد. آن زمان پی بردم که احتمالا تصمیمش جدی است.

حالا او اینجا بود و با دستی روی انجیل، قول می داد که حافظ و پاسدار و پشتیبان قانون اساسی امریکا باشد و در آخر کاشف به عمل آمد که خودمان را مسخره کرده بودیم.

باران گرفت و مردم اطراف مان با بارانی های پلاستیکی نازکی که به ما داده بودند، کلنجار می رفتند. پشت صحنه بیل را تشویق کرده بودم که بارانی اش را بپوشد. آن روز هوا عجیب گرم بود و او فکر نمی کرد نیاز به بارانی باشد. حالا از پوشیدن آن خوشحال بود و این برای من پیروزی زنانه کوچکی در آن روز پرشکنجه محسوب می شد. شاید بارانی های ناجورمان بدتر از آن بود که فکر می کردیم. شنیدم که دسته اول بارانی های سفید از زاویه ای شبیه لباس گروه تروریستی KKK بودند و گرداننده تیزبین مراسم، به سرعت آنها را عوض کرد.

سخنرانی رییس جمهور جدید، تلخ و در حال و هوای مدینه نازله بود. آن را شبیه زوزه ای، صاف از امعاء و احشاء یک ناسیونالیست می شنیدم. به یادماندنی ترین سطر سخنرانی درباره «کشتار امریکایی» بود. عبارت ترسناکی که بیشتر درخور فیلم های ژانر وحشت بود تا نطق آغاز به کار رییس جمهور. ترامپ تصویری از یک کشور خرد شده و ناخوشایند ترسیم کرد که من آن را نمی شناختم. می دانستم که هنوز با چالش هایی جدی روبه رو هستیم. عدم تساوی درآمدها و نفوذ و قدرت روزافزون شرکت های بزرگ اقتصادی، ادامه تهدید تروریسم و تغییرات اقلیمی، افزایش هزینه خدمات درمانی، نیاز به ایجاد اشتغال بیشتر و بهتر برای مقابله با سرعت روزافزون اتوماسیون، همگی دغدغه هایی بود که در جریان مبارزات انتخاباتی مدام درباره آنها صحبت کرده بودم. قشر متوسط امریکا واقعا زیر منگنه بود. سقوط اقتصادی سال 2008 و 2009 به قیمت از دست دادن شغل این قشر تمام شده و امنیت را از آنها ستانده بود.

گویی هیچ کس را به حساب نیاورده اند. طیف گسترده ای از امریکایی ها دچار احساس بیگانگی شدند. از رای دهندگان سفیدپوست فرهنگ بومی گرفته که با سرعت تغییر اجتماعی دچار آشفتگی شدند تا مردان و زنان سیاهپوست که حس می کردند زندگی شان ارزشی ندارد. همچنین آرزومندان خوش طینت امریکا و شهروندان مسلمان میهن پرست که ناگزیر بودند در سرزمین خودشان حسی شبیه مهاجمان داشته باشند.

ترامپ در نمک پاشیدن به زخم آنها معرکه بود. اما درباره بسیاری از موارد اشتباه می کرد. هفتاد و پنج ماه پیاپی در زمان ریاست جمهوری باراک اوباما افزایش اشتغال داشته ایم و عایدی هشتاد درصد کم درآمدها سرانجام روند صعودی پیدا کرده است. بزرگ ترین دستاورد حوزه قانونگذاری دولت در شرف برکناری این بود که بیست میلیون نفر دیگر به یمن مصوبه خدمات رفاهی، بیمه سلامت شده اند. جرم و جنایت هنوز در پایین ترین حد خود قرار داشت. ارتش ما با فاصله زیاد، قدرتمندترین ارتش دنیا باقی ماند. اینها حقایقی هستند که می توان آنها را دریافت و اعتبارشان را سنجید. ترامپ آن بالا ایستاد و درست برعکس اینها را گفت: دقیقا همان طور که در مبارزات انتخاباتی رفتار کرده بود. به نظر می رسید انرژی و خوش بینی را که من هنگام سفر به سراسر کشور می دیدم، نمی بیند یا به آن ارج نمی گذارد.

گوش دادن به حرف های ترامپ تقریبا حسی مثل این می داد که دیگر چیزی به نام حقیقت وجود ندارد. هنوز هم همین حس را القا می کند.