آرشیو یکشنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۶، شماره ۲۱۷۹۴
فرهنگ: مقاومت
۸
یک شهید، یک خاطره

فانوس را زمین نمی گذارم

مریم عرفانیان

ابوالفضل گفت: «از من راضی هستی؟ آخه با اینکه همیشه منطقه هستم، نمی دونم چرا شهید نمی شم؟»

جواب دادم: «خدا دوست نداره ما بی سرپرست بشیم و مادرت بی پسر.»

دوباره گفت: «نه، علتش چیز دیگه ای هست؛ شاید علتش نارضایتی تو از من باشه؟»

به یاد حرف مادرش افتادم که گفته بود:

- «اگه پسرم مجددا از تو رضایت طلبید، بگو راضی نیستم به منطقه بری؛ اگه بری، بچه هایت رو نگه نمی دارم.»

من و من کنان حرف مادرش را تکرار کردم.

به چشم هایم چشم دوخت و گفت:

- «فاطمه! راستش رو بگو این حرفا رو مادرم به تو یاد داده؟»

سری به نفی تکان دادم؛ ولی او با اطمینان ادامه داد:

- «ولی این حرف مادرم هست که به خاطر عشق به فرزند مانع رفتنم می شه.»

آهی با حسرت کشید:

- «بسیار خب! من دیگه جبهه نمی رم. می مونم و از بچه ها نگهداری می کنم؛ ولی روز قیامت خودت باید جوابگوی شهدا باشی. آنها شمعی روشن کردن و راه رو به ما نشان دادن. حالا ما فانوس ها رو زمین بذاریم و جنگ رو به حال خودش رها کنیم؟»

***

گویی با حرف هایش زبانم بسته شد که راضی به رفتنش شدم!

*خاطره ای از شهید ابوالفضل رفیعی

*راوی: فاطمه دهقانی، همسر شهید