آرشیو پنجشنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۶، شماره ۶۶۷۲
شعر
۱۲
ترجمان درد

او به هیچ چیز نمی نگرد

مترجم: فاطمه سواعدی

ای.ای.کامینگز (با نام اصلی Edward Estlin Cummings)، شاعر، نمایشنامه نویس و نقاش امریکایی، متولد چهاردهم اکتبر سال 1894 در کمبریج ماساچوست است. کامینگز مدرک کارشناسی را در سال 1915 و مدرک افتخاری کارشناسی ارشد خود را در سال 1916 از دانشگاه هاروارد دریافت کرد و همان جا با پیشگامان ادبی همچون گرترود استین و ازرا پوند آشنا شد. وی در جنگ جهانی اول، داوطلب یاری به مجروحان جنگی بود. زمانی که در زندان کارآموزی می کرد،

با دوستی آشنا شد که نامه هایی با مضمون سیاسی و ضدجنگ برای خانواده اش می نوشت که تاثیر آنها را در نخستین رمان کامینگز با عنوان اتاق عظیم (The Enormous Room1922)، می توان دید. در دهه های بیست و سی، کامینگز زمان خود را در پاریس (که در رشته هنر تحصیل می کرد) و نیویورک سپری می کرد. نخستین کتاب شعرش تحت عنوان لاله ها و دودکش ها (Tulips and Chimneys 1923)، به بازار روانه شد که به دنباله آن مجموعه شعر دیگری (XLI poems) در سال 1925 چاپ کرد و در همان سال جایزه Dial کسب کرد. در سال 1927 تعدادی از نقاشی های خود را عرضه کرد اما موفقیت چندانی کسب نکرد. پس از آن به طور حرفه ای به شعر پرداخت و توانست 2900 قطعه شعر چاپ کند هرچند در کنار اشعارش، دو رمان، چهار نمایشنامه و چند مقاله دارد. عمده کارهای کامینگز، انتقادی و تلخ است. او همچنین کارهایی به زبان محاوره ای نوشت و شعرهایی نیز در باب عشق نوشت که در آنها می توان کودکی خالص و ناب را لمس کرد. کامینگز شاعر قانون شکنی است که تکنیک های سنتی را رها کرد و دست به ساختارهای شعری جدید زد از جمله تحول در فرم، ترکیب و نشان گذاری کلمات. وی در 31 سپتامبر سال 1962 در نیوهمپشایر چهره در نقاب خاک کشید.

(1)

او به هیچ چیز نمی نگرد

چشم به راه چیزی نیست

او نگاه نمی کند

نمی بیند

چیزی نه در برونش است و نه در درون

اما او خود اوست

نه هر کسی

و نه هیچ کسی

او تنها «هیچ کس» است (که همه کس است)

(2)

نه شامگاهی، که تنها آسمان پهناور مبارز خاکستری ست

سرشار از سکوت

درانبوه معبدهای سبز

راهبه های خجل، تسبیح تصنیف دانه می کنند

چلچله ها، راسخانه همچون دعاهای بالدار، به تقدیس شفق اوج می گیرند

در میان موج های خروشان تیره و تار شب،

مجمرهای دودآلودش

و در همه جهان، آواز به آرامشی محض بدل می شود

کنون، شوق آسمان و زمین فرو می نشیند

حضور تو را در بامداد مه آلود لمس می کنم، در شب و در باران...

زمزمه ای به گوش رسید:

از آنجا که جهان به بوسه ای آرمیده است.

این چیزهای جنون آمیز شیرین والا

کوچک معجزه هایی است که حافظه تو به لب می آرد

تا دوباره قلبهامان ما را به یک نغمه بخوانند...

(3)

برای تو عودی روشن می کنم

جام می شکند

ابرهای تیره، قلم های ارغوانی می بارند

منارهای سربه فلک کشیده عطر..

جام می جوشد

جنبش ستاره ها

آشفتگی اشکال

همراه با شکفتن دل افروز و بی وصف

نفس های هوا عمیق و گل ها خواستنی

گمان می کنم

عود را دوست داشته باشی

چرا که در دود مبهم و تیره اش

از

شکوفه کوچک و بیحال لبخند تو

حزنی منزه بر می خیزد

و از موهای کوتاهت

همینطور مناجات می ریزد

برای تو عودی روشن می کنم

میان دود تیره و ممتد

لب هایم بسته از شوق

نفس هایم عطر گل لطیف زیبایی تو را فرو می برد

قلبم کاشف توست

برای تو کندری دود می کنم...

(4)

فرض کن

زندگی، پیرمردی گل فروش است

مرگ جوان در کافه ای می نشیند

و مقداری پول لای انگشتانش است

(به تو می گویم «آیا گل می خرد» و «مرگ، زندگی جوانی است با شلواری مخملی، زندگی تلوتلو می خورد، زندگی ریش دارد»)

من به تو که خاموشی می گویم. – زندگی را می بینی؟ اینجا حضور دارد و آن جا، این است یا آن، یا مردی که نیمه خواب است

گل هایی بر دوش می کشد برای فروش، در حالی که هیچ کس را صدا نمی کند

آری

آیا او خریدار است؟

(چکمه هایی زیبا با قیمتی مناسب)

و عشق من به آرامی پاسخ داد: آری

به گمانم شخص دیگری را می بینم:

خوبرویی به نام «سپس»

در کنار مرگ آرمیده، ظریف به ظرافت گل ها...