آرشیو پنجشنبه ۵ بهمن ۱۳۹۶، شماره ۵۰۲۹
صفحه آخر
۲۰
راپورت های میرزا ادریس

رسما ورشکست شدیم

الیوم بشدت ناخوشیم. بدن درد و کوفتگی و ضعف شدیدی داریم. اوایل مقادیری سرفه بود، محلش نگذاشتیم گفتیم با شلغم و آویشن و آبلیمو و عسل سر و ته قضیه را هم بیاوریم. چند روزی گذشت هی بدتر شدیم. چنان که انگار بدن همایونی و مبارکمان را زیر غلتک انداخته باشند. معلوم نیست چه ذنب لایغفری نموده ایم که به این روز گرفتار شدیم. خشایار دق الباب کرد و اذن خواست اجازت فرمودیم.

وارد و عارض شد که تصدقت گردم ماشین حاضر است به جهت رفتن به دکتر... شال و قبا کرده حاضر شدیم به شفاخانه رفتیم. طبیب، بانویی صاحب جمال بود و در کمال مهربانی معاینه کرد. بعد از دیدنشان کمی انگار بهتر شدیم. بعد روی ورقی به زبان اهل فرنگ چیزی نبشته، دادیم به خشایار که به دواخانه برده دارو ابتیاع کرده، برگردد. برگشت چشمتان روز بد نبیند یک خورجین آمپول به ما داده بود روزی سه عدد. اولی را نواخته از درد به خودمان عین اسب گلوله خورده می پیچیدیم. همان طور که جای آمپول را بر عضله همایونی می مالیدیم، خشایار آمد و گفت: خب تصدقت گردم بپوشانید خود را که مریض نشوید. شما مریض شوید بدبخت می شویم در همان حال درد فرمودم: ممنون که این قدر من را دوست داری و برایت مهم هستم و به فکر بیماری ام هستی!

عرض کرد: نه قربان منظورمان این است یک سرماخوردگی جزئی داشته اید. 30 هزارتومن پول دادیم که همان خانم دکتر ویزیتتان کند، 20 هزار تومان پول دارویتان شد ده هزار تومن هم باید هر بار بدهیم این آمپول ها را تزریق کنند. مریضی تان رسما ورشکسته مان می کند.

گفتارش بشدت مغضوبمان کرده خودمان را به ضعف زدیم و امر کردیم نزدیک بیاید دستمان را برگردن بگیرد تا ماشین ما را همراهی کند. نزدیک آمد و دستمان که برگردنش جاگیر شد چنان گردنش را فشار دادیم و فرمودیم: پدرسوخته مگر تو خرجی ما را می دهی که نگران مواجبشی؟ بعد هم چند سرفه و عطسه اساسی توی صورتش کردیم که ان شاا... به حق پنج تن مرض مارا بگیرد، بعد هم پول ندهیم برود دکتر. از درد که به خود پیچید و فهمید پول در مقابل سلامتی هیچ ارزشی ندارد حساب کار دستش می آید. داخل تاکسی هم نگذاشتیم بشود تا منزل پیاده گز کند که سرما به جانش نشسته. تلف شود.