آرشیو یکشنبه ۶ اسفند ۱۳۹۶، شماره ۲۱۸۵۲
فرهنگ: مقاومت
۸

چند خاطره از شهید

مادرشهید می گوید: پدرش سیگار می کشید و مصطفی از این مسئله خیلی ناراحت بود و آرزویش این بود که پدرش سیگار را ترک کند. در نامه ای که از جبهه فرستاده بود، کلمه «نکشید» را بزرگ از ابتدای سطر تا انتهای آن و خیلی قابل توجه نوشته بود، وقتی این نامه برای پدرش خوانده می شد، پدرش در حال سیگار کشیدن، تا این کلمه را شنید سیگار را خاموش و برای همیشه ترک نمود.

مادر شهید حجتی در خاطره دیگری هم بیان می کند: در اثر حادثه ای، پایم را گچ گرفته بودند. یکی از همسایه ها وارد خانه شد، تا متوجه شد پایم شکسته است گفت: «دیشب خواب مصطفی را دیدم، به او گفتم: مصطفی کجا بودی، گفت: مادرم مریض است آمده ام به او سر بزنم»

پدر شهید هم می گوید: یک روز در حالی که با موتور به سمت خانه می آمد، تصادف کرد. مردی که این صحنه را دیده بود می گفت: کسانی که این صحنه را دیده بودند، گفته بودند: دیگر زنده نمی ماند، اما به خواست خدا، زنده ماند به جبهه رفت و شهید شد. پیرمردی که آن صحنة تصادف را دیده بود می گفت: تقدیر این بود که اینجا زنده بماند تا در جبهه به سوی آسمان ها عروج کند.