آرشیو دوشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۶، شماره ۴۰۴۲
صفحه آخر
۱۶
#اکسیژن_بکاریم

ما درخت را دوست داشتیم

لیلی گلستان

وقتی به دروس آمدیم برای زندگی کردن، من هشت سالم بود. الان هفتاد و سه سالم است: یعنی شصت و سه سال پیش. ما بودیم و بیمارستان هدایت و مزارع گندم و بسیاری درخت توت. نه خیابانی بود و نه کوچه ای و نه آدمیزادی. فقط زمین های زراعی بود. ما از میان مزارع گندم رد می شدیم تا برویم مدرسه ای در خیابان یخچال. شب ها صدای واق واق سگ ها بود و گاهی زوزه شغال و روباه. جمعه ها روز جشن ما بود. بچه های فامیل می آمدند و می رفتیم به سیر و سیاحت اطراف. هرکدام برای خودمان یک درخت انتخاب کرده بودیم. هر کدام مان می دانستیم از کدام شاخه اش برویم بالا و پای مان را روی کدام شاخه بگذاریم که امن باشد. بعد می رفتیم به بالا ترین شاخه و می نشستیم به قصه گفتن و گاهی تئاتر بازی می کردیم. تئاترهای فی البداهه. وقتی «بارون درخت نشین» کالوینو را خواندم یاد خودمان افتادم. درخت مان دیگر تبدیل شده بود به یک دوست. گاهی بالش می بردیم و روی درازای شاخه دراز می کشیدیم و آسمان را، آسمان آبی آبی را از ورای شاخه هایش تماشا می کردیم. گاهی از ورای شاخه ها و برگ های سبز براق و تمیزش در ابرها شکل حیوان و آدم پیدا می کردیم و به همدیگر نشان می دادیم. گاهی هم تا می آمدیم نشانش دهیم نسیم ابر را تغییر شکل می داد و دیگر حیوانی نبود و آدم تبدیل به گل شده بود. ما با درخت مان زندگی می کردیم و دوستش داشتیم.

دیگر در دروس درختی نیست، مزرعه ای نیست. دیگر آسمان آبی نداریم. دیگر ابرها را با لذت تماشا نمی کنیم. فقط ساختمان های دراز و زشت است و خیابان های باریک و ماشین و بوق. دیگر برگ درخت ها پاک و براق نیست، زنگار دود روی شان نشسته. چرک اند. دیگر نه طوطی داریم و نه بلبل و نه شانه به سر. در اطرافم هیچ چیز زیبایی نمی بینم. هیچ چیز زیبایی. چه باید کرد؟ نمی دانم.