آرشیو پنجشنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۶، شماره ۴۰۵۱
شرح بی نهایت
۱۱
شعر نو

چهار غزل از زنده یاد نوذر پرنگ

شب اخترشکن بارانی

صفحه «شعر» روزنامه اعتماد تلاش می کند منعکس کننده همه سلایق و رویکردها پیرامون شعر امروز ایران باشد. یعنی اینکه قرار است دراین صفحه، به همه جریانات شعری کشور توجه شود و همه شاعران با هر رویکرد شعری اعم از نوسرا وکلاسیک سرا، نمودی ازهنر خود را درآن ببینند.

شعرهایی دراین صفحه منتشر خواهد شد که دارای حدودی از رعایت فنی درشناخت هرقالب شعری باشند. سطحی از شناخت که برای مخاطب شعرشناس در هر قالب، قابل قبول تلقی شود. شاعرانی که تمایل به انتشار شعر در این صفحه دارند می توانند آثار خود را ازطریق ایمیل به نشانی

Rasool_abadian1346@yahoo.com

یا کانال تلگرامی rasool_abadian@ ارسال کنند.

سیل اشک سرکش

گفتمش: کارت چرا پیوسته آزار من است

گفت: دارد هرکسی کاری و این کار من است

گفتمش: نرگس به دور چشم تو بیمار کیست؟

گفت: با من کرده همچشمی و بیمار من است

گفتمش: مجنون خود را چون کشی منصور وار

گفت: او از سرفرازان سر دار من است

گفتمش: گر راست گویی پنجه با نوذر فک

گفت: این فرهاد شیرین کش گرفتار من است

گفتمش: پرهیز کن از سیل اشک سرکشم

گفت: سیلی زن بر این سیلاب دیوار من است

گفتمش: اشعار نوذر این ملاحت از چه یافت؟

گفت: این خاصیت لعل شکربار من است

هنگامه محشر

لاله در آتش دل چون دهن خوشخوانی

غنچه در پرده خون چون سخن انسانی

شعله ور همچو پر سبز ملک در ره عرش

خط ریحانی طرف چمن روحانی

باد لیلاج قبا، سوخته، مجنون دستار

خاک چون پیرهن بولحسن عمرانی

سوختم در دهن خویش خرابات کجاست

تا زنم آب به سوز سخن پنهانی

دوش با یاد تو هنگامه محشر چون برق

گذری داشت ز دریای من توفانی

چون رگ پاره خورشید قیامت تا صبح

نعره می زد شب اخترشکن بارانی

نوذر این راه غم انگیز بگردد خوش باش

حافظ دهر نبندد دهن خوشخوانی

پرنده

زجان به معنی زیبایست ای پرنده درود

که زندگی زتو بیتی بلندتر نسرود

چنان پری به فلک کادمی گه انگارد

گرفته نکته زمین بر ریاض چرخ کبود

پرنده گفت: دریغا که هیچ کس نرسد

به مرزهای رهایی به باغ های خلود

کجاست نقطه اوج تو درکدام فراز

که نیست موقع صدها هزار گونه فرود

ببین که بحث بقای وجود می بازند

دوباره بر سر این میزگرد عقل، رنود

صبا به گوش گلی خشک صبحدم خوش گفت:

برو که باز ندانسته ای بقا زرکود

قبای کهنه مدوز ای بقا به قامت خود

غرض ادامه نوع است از بقای وجود

پرنده پرزد و در آب های تاریکی

فرو شکست و برانگیخت موج ها زسرود

به آن خدا که کسی غیر او نبود نخست

یکی است آخر این داستان بود و نبود

به بوی مهری ازآن طره خاطرم خوش دار

که غیرآه ندارد دلم رفیق ودود

مگو که خوی خوش خاکی اش برفت از یاد

غبار«نوذر» و یاد جناب ما ننمود

تورا چه حجتی آرم ازین موجه تر

که درگذشته خود امکان عرض حال نبود

یادشان آباد

آن سبک بالان که خون پر می زند در بالشان

آفتاب افتاده در آیینه اقبالشان

باغ صدها غنچه نشکفته دارد زیر سر

نیست آن عطری که پیچد در حریم حالشان

آبروی جان پاکان بین که هرجا می روند

می رود شمشیر دشمن هم به استقبالشان

یادشان آباد آن مرغان که هنگام سحر

شعله زد گل درمیان برگ های بالشان

چشم من گر در پی یار است معذورم بدار

خوبرویان می برند آیینه در دنبالشان

باش تا این نیک گفتاران خوش پندار نیز

واشود صبح قیامت نامه اعمالشان

رهزنان جان ما این شوخ چشمانند آه

جان ما؟ «نوذر» برو شوخی مکن با مالشان