آرشیو چهارشنبه ۲۲ فروردین ۱۳۹۷، شماره ۶۷۵۳
پایداری
۱۴

معرفی کتاب

«قصه دلبری» تازه ترین اثر انتشارات روایت فتح

کتاب «قصه دلبری» روایت همسر شهید مدافع حرم محمدحسین محمدخانی به قلم محمدعلی جعفری است که در کمتر از چهل روز به چاپ دوم رسید و روانه کتابفروشی ها شد. کتاب «قصه دلبری» که از تازه ترین آثار انتشارات روایت فتح است، روایتی نو و جوان پسند و متفاوت از دیگر کتاب های این حوزه است که در 160 صفحه با قیمت 15 هزار و 500 تومان منتشر شده است.

در بخشی از این کتاب آمده: «از تیپش خوشم نمی آمد. دانشگاه را با خط مقدم جبهه اشتباه گرفته بود. شلوار شش جیب پلنگی گشاد می پوشید با پیراهن بلند یقه گرد سه دکمه و آستین بدون مچ که می انداخت روی شلوار. در فصل سرما با اورکت سپاهی اش تابلو بود. یک کیف برزنتی کوله مانند یک وری می انداخت روی شانه اش، شبیه موقع اعزام رزمنده های زمان جنگ. وقتی راه می رفت، کفش هایش را روی زمین می کشید. ابایی هم نداشت در دانشگاه سرش را با چفیه ببندد.

از وقتی پایم به بسیج دانشگاه باز شد، بیشتر می دیدمش. به دوستانم می گفتم: «این یارو انگار با ماشین زمان رفته وسط دهه شصت پیاده شده و همون جا مونده!»

«خواهرم جوشن» کتابی خواندنی برای کودکان و نوجوانان

کتاب «خواهرم جوشن» عنوان اثری است که به خاطرات دریادار دوم عرضه علی اکبر اخگر اختصاص دارد به قلم مهدی زارع و از سوی انتشارات سوره مهر به چاپ رسید.

این کتاب با حمایت معنوی امیر دریادار حبیب الله سیاری، فرمانده سابق نیروی دریایی کشورمان برای گروه سنی کودک و نوجوان و با رویکرد دفاع مقدس و نقش نیروی دریایی درعرصه جنگ تهیه و منتشر شده است.

نویسنده اثر درباره نگارش این کتاب در مقدمه آورده است:«بی هیچ اطلاعات درستی، رو به روی مردی نشستم که موهایش را روی آب سفید کرده بود. در واقع اصلا تصور نمی کردم بنا باشد با ناخدای یک ناو جنگی مصاحبه کنم. آماده مصاحبه با تکاورانی بودم که در مقاومت 34 روزه خرمشهر حضور داشتند. نه کتابی درباره جنگ روی دریا خوانده بودم و نه اطلاعاتی درباره اصطلاحات دریانوردی داشتم و نه حتی یک بار روی ناو جنگی رفته بودم. در همان نشست اول، وقتی دریادار اخگر صراحتا گفت که کارهایش هیچ اهمیتی برای خودش ندارد و آمده تا تلاش و اهمیت نیروی دریایی جمهوری اسلامی مشخص شود، فهمیدم کار دشواری پیش رو دارم.»

در بخشی از این کتاب 116 صفحه ای می خوانیم: «دویدم به سمت پل فرماندهی. خالی به نظر می رسید. اما باید مطمئن می شدم که کسی در آنجا نمانده باشد. صدای شعله هایی که از عقب نفت کش بیرون می زد بیشتر می شد. اسکلت اسکیپ مانت داغ شده بود و پیچ و بست هایش از هم جدا می شد. شرایط محیط وحشت آور بود. داد زدم: «کسی هست؟» صدایم در فضای پل فرماندهی پیچید...»