آرشیو چهارشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۷، شماره ۳۱۷۴
ادبیات
۸

آخرین ساکن زمین

«اسنومن پیش از سپیده بیدار می شود. بی حرکت دراز کشیده، گوش سپرده به صدای مدی که پیش می خزد و موج از پی موج بر موانع می پاشد، هیش – هاش، هیش – هاش، ضرباهنگ کوبش قلب. دلش می خواست باور کند که هنوز خواب است. افق شرقی در مهی رقیق و خاکستری فرو رفته که حال با درخششی گلگون و ملال انگیز روشن شده. عجبا که این رنگ هنوز لطیف می نماید. برج های ساحلی به نحوی غریب از دل حجم صورتی و نیلی تالاب سر برآورده، چون طرح هایی تاریک در برابر افق قد علم کرده اند. جیغ پرندگانی که آن سوتر آشیان می کنند، کوبش آب اقیانوس دوردست بر آب سنگ های مصنوعی متشکل از قطعات زنگ زده ماشین ها و تل آجرها و قلوه سنگ های جورواجور کمابیش یادآور هنگامه ترافیک تعطیلات اند.»

آن چه خواندید سطرهایی بود از رمان «آخرین انسان» نوشته مارگارت اتوود که با ترجمه سهیل سمی در نشر ققنوس منتشر شده است. اتوود با این آغاز مخاطب خود را به دل داستان عاشقانه می برد؛ اما نه یک عاشقانه عادی بلکه عاشقانه ای که حال و هوای رمانی آخرالزمانی را دارد. حال و هوایی که در توضیح پشت جلد ترجمه فارسی این رمان این گونه وصف شده است: «آخرین انسان (با عنوان اصلی اوریکس و کریک) رمانی است عاشقانه که در گذشته اتفاق افتاده و در آینده روایت می شود؛ آینده ای که در آن انسانی روی کره زمین باقی نمانده جز یک نفر، غذایی ندارد جز یک انبه، مورچه ها هجوم برده اند داخل زرورق تنها شکلاتی که داشته، باد تنها پتویش را برده و نویسنده، مارگارت اتوود، برای تنها دختری که دوست داشته سرنوشتی عجیب رقم زده. او آن قدر خواندنی و پرکشش این گذشته در آینده را روایت کرده که خواننده را کاملا درگیر می کند تا کتابی با این حجم را یک نفس بخواند.» این رمان چنان که در همین توضیح آمده در فهرست نهایی جوایز متعددی در سال 2003 بوده است.

مارگارت اتوود برای مخاطب فارسی زبان ادبیات نامی آشناست و پیش از این نیز آثاری از او به فارسی ترجمه شده است. اتوود در «آخرین انسان» به صورت سوم شخص محدود به درون ذهن شخصیت اصلی داستان خود رفته و همه چیز را از دید او روایت می کند. شخصیت داستان او اکنون در تنهایی خویش گذشته را به یاد می آورد. از گذشته، اینک اشیا و مکان های خالی از سکنه و خاطره ها به جا مانده است و نشانه هایی از زندگی هایی سپری شده. در جایی از رمان می بینیم که شخصیت داستان به قصد دزدی به خانه ای خالی از سکنه وارد شده که در آن عکسی قاب شده از یک پدر و پسر هست. پسر در عکس هفت یا هشت ساله نشان می دهد. شخصیت داستان ناگهان احساس می کند به خانه گذشته خود وارد شده و خودش همان کودکی است که «حال از او نشانی نیست.» آن چه در ادامه می خوانید سطرهای دیگری است از این رمان: «بادهای طلایه دار گردباد می وزند و آوار و آشغال ها را به دل دشت باز می ریزند. صاعقه دل ابرها را پاره می کند. مخروط باریک و تیره را که زیگزاگی پایین می آید، می بیند، و بعد تاریکی فرومی نشیند. خوشبختانه اتاقک ایست و بازرسی را در دل ساختمان مقاوم و ضدزلزله کنارش ساخته اند و این ساختمان ها شبیه پناهگاه های زیرزمینی اند، قرص و استوار. با ریزش اولیه قطرات باران، زیر سرپناه می رود. جیغ باد و غرش تندر و زنگ و ارتعاش صوت، پنداری هر آنچه هنوز وصل به زمین است، چون چرخ دنده ای در دل یک موتور عظیم همهمه می کند. شیئی بزرگ به سطح بیرونی دیوار برخورد می کند. اسنومن باز هم به داخل می رود، از یک در و سپس دری دیگر می گذرد و کیسه پلاستیکش را دنبال چراغ قوه اش زیر و رو می کند. آن را در آورده و با آن ور می رود که ناگهان صدای مهیب برخوردی دیگر به گوشش می رسد و چراغ های بالای سرش خاموش و روشن می شوند. حتما یک مدار خورشیدی دوباره اتصالی کرده. فکر می کند ای کاش چراغ ها خاموش نشده بودند: در گوشه ای یک جفت لباس ایمنی هست که تجهیزات درونش شدیدا به تعمیر نیاز دارند. کابینت های پرونده ها باز شده و همه جا پوشیده از کاغذ است. پنداری نگهبان ها شدیدا به دردسر افتاده بوده اند. شاید سعی داشته اند جلوی افرادی را که برای خارج شدن از ساختمان یورش آورده بودند بگیرند. یادش هست که سعی کرده بودند شرایط قرنطینه را اعمال کنند. اما به حتم عناصر ضداجتماعی، که آن زمان به تمامی مردم عادی اطلاق می شد، به زور وارد شده و پرونده های محرمانه را به هم ریخته بودند. چقدر خوشبین بودند که فکر می کردند آن اوراق و دیسک های ذخیره شده در آن جا هنوز می تواند برایشان مفید باشد.»