آرشیو چهارشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۷، شماره ۳۱۷۴
ادبیات
۸

روزگار ملاقات ها

«روزی در ایستگاه مترو، عنوان کتابی نظرم را جلب کرد، روزگار ملاقات ها. برای من زمانی در گذشته دور، یک دوران ملاقات وجود داشت. در آن زمان، اغلب از ارتفاع می ترسیدم. درست پس از ملاقات با بعضی افراد احساس سرگیجه می کردم، ولی وقتی تنها بودم آن حس را نداشتم. برای دلگرمی به خودم می گفتم: فرصت خوبی است تا فورا آن ها را ترک کنی. چون معلوم نبود بعضی از این افراد، تا کجا شما را به دنبال خود خواهند کشاند. همچون شیبی لغزنده بود. به گمانم ابتدا بتوانم یکشنبه شب ها را به خاطر بیاورم. این شب ها، در من دلهره مبهمی ایجاد می کرد مثل همه کسانی که بازگشت به پانسیون شبانه روزی را تجربه کرده اند، آن هم در اواخر بعدازظهر در زمستان وقتی که تازه روز تمام می شود. سپس، این دلهره حتی تا رویاهایشان نیز دنبال آنهاست و گاهی در تمام زندگی آنها را تعقیب می کند.» «خاطرات خفته» پاتریک مودیانو با این جملات آغاز می شود. در این داستان، آن طور که می توان از عنوانش هم حدس زد، با گذشته و خاطراتی به جامانده از آن روبروییم. داستان در همین سطرهای ابتدایی اش نوعی اضطراب را تصویر می کند که به گذشته راوی مربوط است. «خاطرات خفته» توسط راوی اول شخص روایت می شود و راوی گذشته اش و حوادث مربوط به آن را شرح می دهد. در بخشی دیگر از داستان می خوانیم: «از سن یازده سالگی و طی این دوره از زندگی ام، فرار کردن ها نقش بزرگی داشته اند. فرار از پانسیون شبانه روزی، فرار از پاریس با یک قطار شبانه؟، روزی که باید خود را در پایگاه رویی برای خدمت سربازی ام معرفی می کردم، قرار ملاقات هایی که من سر قرار نمی رفتم، با عبارت هایی تشریفاتی برای این که خودم را آزاد کنم: صبر کنید، من می روم یک سیگار بگیرم... و این قولی که من ده ها و ده ها بار می بایست به آن عمل می کردم، بدون آنکه هرگز عمل کرده باشم: زود برمی گردم. امروز، از این موضوع احساس پشیمانی می کنم. هرچند که برای درون گرایی خیلی بااستعداد نباشم، می خواستم بفهمم چرا گریز، به نوعی، روش زندگی من بود. و این مسئله نسبتا طول کشید، شاید بگویم تا بیست ودوسالگی. این مشکل با بیماری های کودکی که اسم های عجیبی هم دارند: سیاه سرفه، آبله مرغان، تب مخملک قابل مقایسه بود؟ جدای از مورد شخصی خودم، همیشه آرزو داشتم یک مقاله در باب گریز بنویسم به روش این اخلاق دان ها و وقایع نگاران فرانسوی که سبک شان را از کودکی تاکنون بسیار تحسین کرده ام مانند: کاردینال رتز، لا برویر، لا روشفوکو، وونارگ... ولی تنها چیزی که می توانم گزارش دهم و تجزیه و تحلیل کنم، جزئیات عینی، زمان ها، و مکان های مشخص هستند. به خصوص، آن بعدازظهر تابستان 65 که جلوی بار یک کافه باریک در ابتدای بولوار سن میشل که نان سایر کافه های محل را می برید، سر درآورده بودم. یک بار طول و دراز مثل بارهای پیگال یا سن لازار. آن روز بعدازظهر، فهمیدم که من خود را به جریان آب سپرده بودم، و اگر به موقع عمل نمی کردم، جریان آب من را با خود می برد. معتقد بودم هیچ خطری من را تهدید نمی کند و به عنوان تماشاگر شبانه از نوعی مصونیت برخوردارم- لقبی که به یکی از نویسندگان قرن هجدهم داده شده بود که رمزوراز شب های پاریسی را کشف و سیر می کرد. اما در این مورد، کنجکاوی ام من را کمی بیش از حد دنبال خود کشانده بود. آنچه که خطر از بیخ گوش رد شدن می نامند را حس می کردم. اگر می خواستم دچار دردسر نشوم، می باید هرچه زودتر ناپدید می شدم. این می بایست مهمترین فرار زندگی ام بوده باشد. به ته آب رسیده بودم، و دیگر چیزی باقی نمانده بود، مگر یک ضربه محکم پاشنه پا، تا دوباره روی آب بیایم. شب قبل، اتفاقی روی داده بود که بیست سال بعد در 1985 در یک فصل رمان به آن اشاره کردم. این روشی بود برای خلاص شدن از سنگینی یک بار، نوشتن سیاهی روی سفیدی خود به نوعی یک نیمه اعتراف است. اما بیست سال یک گذر زمانی خیلی کوتاه است برای این که بعضی از شواهد ناپدید شوند و من از پایان مهلت زمانی برای عدم پیگیری مجرمین و یا شرکای جرم و بسته شدن پرونده به طور قطعی با عفو عمومی توسط دادگستری بی اطلاع بودم».

پاتریک مودیانو از نویسندگان امروزی ادبیات فرانسه است که چند سال پیش نوبل ادبی را هم به دست آورد و از آن به بعد با شهرت و اقبال بیشتری روبرو شد. مودیانو نویسنده ای است که خاطرات شخصی اش نقش مهمی در رمان هایش دارند و این نکته ای است که در «خاطرات خفته» هم دیده می شود. پیش از این، آثار دیگری از مودیانو مثل «خیابان بوتیک های تاریک»، «در کافه جوانی گم شده»، «افق»، «تصادف شبانه»، «ماه عسل» و... به فارسی ترجمه شده بودند.