آرشیو چهارشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۷، شماره ۴۱۳۷
صفحه آخر
۱۶
روشنایی های شب

سخت نگیر مهندس

حسن لطفی

دوستی که معرفی اش می کند فقط یک بار او را دیده است. اما چنان با اشتیاق از او تعریف می کند که از خیر تلفن زدن به باربری های سطح شهر می گذرم و ترجیح می دهم با وانت بار او بارم را به شهر دیگری ببرم. ده دقیقه ای دیرتر از قرارمان می رسد. به ساعت که نگاه می کنم با خنده می گوید: سخت نگیر مهندس! می گویم: من سخت نمی گیرم، هوای گرم سخت می گیرد. می خنددو می گوید: آن با من! حوصله کلنجار رفتن با او را ندارم. اثاثیه را با دقت بار می زند. وقت بار زدن آواز می خواند و سعی می کند با حرف هاش مرا بخنداند. کارش که تمام می شود تازه می فهمد قرار است من هم با او بروم. خوشحال ایولی می گوید و در وانت را برایم باز می کند. روی داشبرد با خط خوشی نوشته است «لطفا با لبخند وارد شوید. ناخودآگاه پوزخندی می زنم. صداش مرا متوجه او می کند.» اینطوری قشنگ تری مهندس! با تعجب می پرسم: چطوری؟ می گوید: با لبخند. با پوزخند جواب می دهم: چقدرم تو این گرما و این شرایط، آدم لبخندش میاد. توی راه برایم موسیقی درخواستی می گذارد. وقتی می فهمد علاقه مند موسیقی سنتی هستم برایم پخش می کند. می گویم: اذیت نشی! با خنده می گوید: ما از حال کردن شما حال می کنیم. می گویم: پس یک فکری هم به حال این گرما کن. چشمی می گوید و از داشبورت ماشینش قوطی اسپری نسبتا بزرگی را بیرون می آورد و به طرفم می گیرد: بزن به سر و صورتت. به او اعتماد می کنم و نوک قوطی را فشار می دهم. ذرات مایع روی صورتم می نشیند و حس خوبی پیدا می کنم. می گویم: چقدر خوبه. چیه این؟ می گوید: خوشمزه ترین و با ارزش ترین مایع دنیا. بعد کلی درباره آب و تشنگی و خنکی صحبت می کند. هر وقت هم من می خواهم اما و اگری بیاورم و ساز مخالف کوک کنم می گوید سخت نگیر مهندس. از او که جدا می شوم حس خوبی دارم. حالا دیگر می دانم هر وقت می خواهم مسائل را سخت بگیرم و از شرایط بنالم باید با خودم تکرارکنم: سخت نگیر مهندس.