دو مرد نادان و یک مرد دانا
دو شخص بر سر مالکیت یک قطعه زمین با یکدیگر به اختلاف رسیدند. پس نزد مرد دانایی رفتند تا او اختلاف شان را حل کند.
مرد دانا گفت: مرا به آن زمین ببرید. وی افزود: کمیسیون بلافاصله پس از حل اختلاف دریافت خواهد شد، گفته باشم.
دو شخص گفتند: باشد و با مرد دانا به محل زمین مورد اختلاف رفتند. مرد دانا گفت: خب؟ شخص اول گفت: خب ندارد، زمین از آن من است. شخص دوم گفت: ژاژ می خاید، از آن من است.
مرد دانا گفت: بگذار ببینیم زمین چه می گوید.
پس گوش هایش را بر زمین گذاشت. زمین به مرد دانا چیزی گفت و مرد دانا گفت: عجب، عجب.
دو شخص از مرد دانا پرسیدند: چه گفت؟
مرد دانا گفت: زمین می گوید من به هیچ کدام از این دو تعلق ندارم، بلکه این دو به من تعلق دارند.
دو شخص نخست به خود آمدند و سپس مرد دانا را با اسنپ راهی خانه اش کردند و خود برای حل اختلاف به شورای حل اختلاف مراجعه کردند.