آرشیو شنبه ۲۷ امرداد ۱۳۹۷، شماره ۴۱۶۳
هنر و ادبیات
۹
یادداشت -3

جمعه روز بدی بود

محمدرضا هنرمند

روز جمعه روز خوبی نبود. صبح اول وقت خبرش رسید. غم دیگری بر غم های تلنبار شده ام نشست. اولین چیزی که از خاطرم گذشت و با لحن ملتمسانه زمزمه اش کردم این جمله بود (بانو! خودت مراقب آبرویش باش)

حکایت این جمله برای بسیاری از دوستان و همکارانم آشناست، چون بارها و بارها و به مناسبت های مختلف آن را نقل و تکرار کرده ام. امروز با تاسف و سنگینی غم از دست دادنش برای شما هم ماجرای یادآوری این جمله را باز گو می کنم. در سال 1372 قرار نبود من در فیلم روز فرشته بازی کنم. شرایط پیچیده شده بود و تمام گروه در شهر باکوی آذربایجان معطل و بلاتکلیف مانده بودند برای پیدا کردن بازیگری مناسب برای نقش فرزین. هیچکدام از بازیگران مورد نظر کارگردان آماده کار نبودند، هرکدام به دلیلی. راهی باقی نمانده بود جز تعطیلی کار و بازگشت به ایران. بهروز افخمی به عنوان کارگردان فیلم در یک اقدام غافلگیر کننده من را برای اجرای نقش پیشنهاد کرد که به عنوان یکی از تهیه کنندگان فیلم برای سرکشی به باکو رفته بودم. بدیهی بود که بلافاصله با جواب منفی من روبه رو شد. اما اصرار استاد عزت انتظامی برای گرفتن نقش، جای مخالفت و بهانه تراشی نمی گذاشت. آنقدر برایم محترم و عزیز بود که خواسته اش جای هیچ اما و اگری نداشت و ناگزیر به پذیرش نقش شدم. مراحل پیش تولید و تست گریم به سرعت انجام شد و روزهای فیلمبرداری رسید.حالا باید در مقابل یک استاد بزرگ، توانا، پرآوازه و پر از تجربه می ایستادم و به عنوان همبازی ایفای نقش می کردم.

من با اعتماد به نفسی کاذب و شاید احمقانه، مثل یابو جلوی دوربین می رفتم. اما استاد مکث می کرد و زیر لب چیزی می گفت که شنیده نمی شد. تکرار این مکث و زیر لب چیزی را زمزمه کردن، قبل از گرفتن هر پلان، کم کم توجه ام را جلب کرد. در اولین قاب دونفره که روبه روی هم ایستاده بودیم، فاصله بین مان آنقدر کم بود که زمزمه التماس گونه اش را شنیدم. عزت انتظامی مثل کودکی ترسیده با لحنی ملتمسانه گفت: یا فاطمه زهرا آبروی مرا نبر! این بود آن زمزمه همیشگی قبل از گرفتن هر پلان فیلم.