آرشیو یکشنبه ۱ مهر ۱۳۹۷، شماره ۵۲۰۷
تجسمی
۱۲
روایت اول شخص

این همه واقعیت جنگ نبود

احسان رجبی

14 سالمان بود. با هم سن و سال هایمان در خط مقدم عملیات والفجر مقدماتی می جنگیدیم. هیچ کدورتی با دشمنی که جلوی رویمان ایستاده بود و داشت مثل باران، گلوله بر سرمان می ریخت نداشتیم. 14 سالمان بود. داشتیم با دست خالی جلوی دشمنی مقاومت می کردیم که زمین و زمان را با آتش مسلسل و کالیبر به هم می دوخت.

دوست هم محلی که تا همین ساعتی پیش داشت کنار ما اسلحه کلاشش را وارسی می کرد، دیگر کنارمان نبود. با آن سربند یا زهرا(س) که از کلاهخود و کلاشش هم بیشتر دوستش داشت و برایش از صد تا جلیقه ضدگلوله محبوب تر بود و وقتی به سرش می بست، بسان کسی که در دژ غیرقابل نفوذش آرام بگیرد، آسوده می شد و می خندید، چرا که بیشتر از گلوله از نفس اش می ترسید که دم آخر ایمانش را از دستش بگیرد و دو دستی تقدیم شیطان کند. این همه واقعیت جنگ نبود، اما حقیقتش هم جز این نبود.

سال بعد تفنگ روی این دوشمان بود و دوربین روی دوش دیگر، عکاس نبودیم؛ عکس می گرفتیم. نمی دانستیم این عکس ها به چه کاری خواهند آمد. ما عکاس حرفه ای نبودیم. ولی عکس می گرفتیم. دوربین چشم دوممان بود و همه چیز، جز آنچه را که با دیدنش رویمان را بر می گرداندیم، ثبت می کرد. دوربین فقط همان جاها غایب بود، وگرنه صلح و جنگ و شب عملیات و اردوگاه داشت. با این همه این هم گاهی تعطیل می شد؛ روی آن خاکریز خط مقدم عملیات کربلای 5، جایی که امیر حاج امینی یک طرف افتاده بود و پوراحمد یک سوی دیگر، سعید جان بزرگی مات مانده بود و خیره به چهره خاک گرفته پوراحمد نگاه می کرد و لب هایش آرام تکان می خورد: سبحان ا... سبحان ا...