آرشیو پنجشنبه ۵ مهر ۱۳۹۷، شماره ۶۸۸۵
ایران جمعه: کافه فرهنگ
۱۳
داستانک ایرانی

تنها نشسته بود

داوود پنهانی

در راه بودم، در جاده بودم و ترافیک، به صبحی که آسمان از غبار تهی بود و دماوند در افق می درخشید. محو دماوند و گرفتار ترافیک، در گذر کند حرکت، جایی که باید خط سرعت باشد و نبود، همه کند می رفتیم، به صبح می رفتیم و صبح شیفته آفتاب بود و ما سنگین ترافیک، کمی جلوتر، خودرویی خراب شده بود، مانده بود و راه بسته شده بود، راننده ها آرام از کنارش به راست می پیچیدند و می رفتند.

راننده زنی بود تنها، کنار ماشین، کنار نیوجرسی های وسط جاده، روی غبار و بتن ها نشسته بود، آرام نشسته بود، تنها نشسته بود، با نگاهی عمیق و خیره به جایی دور نشسته بود، دست گذاشته بود زیر چانه و نشسته بود. بی هیچ غم و اضطرابی نشسته بود، ما او را دیدیم، همه شهر او را دیدیم، او را تنها دیدیم، به راست پیچیدیم و او را دیدیم، بی هیچ حس انسانی پیچیدیم و رفتیم و او را دیدیم، او ما را ندید، ما را به خاطر نسپرد، ما فاقد حس انسانی، تهی از عاطفه اما او را دیدیم، ما او را به خاطر سپردیم و دیدیم، ما او را توانا دیدیم و خود را ندیدیم، ما به جاده بودیم، محو بودیم و مرده بودیم، سال ها پیش در این شهر مرده بودیم.

***

نوشته بود دیزی سرای ریحان، یکی از همین مدل قهوه خانه های قدیمی با در آهنی زنگار گرفته و شیشه های قدی، با صندلی های فلزی نقره ای رنگ. بیرون دیزی سرا سگ ها چمباتمه زده بودند، بیش از 10 سگ، نرم و پشمالو، ملایم و مهربان؛ چشم دوخته به مغازه؛ باران می بارید که مرد از مغازه خارج شد، با سبدی آماده؛ به گمانم سگ ها لبخند زدند، تصور می کنم زیر لب چیزی هم گفتند، دم جنباندند، با صدای سگی از مرد تشکر کردند و آرام و سر به زیر و یکنواخت به دنبال مرد دیزی سرا راهی شدند.

مرد محتویات سبد را خالی کرد و با سگ ها حرف زد، سگ ها با مرد حرف زدند، سگ ها غذا خوردند، مرد نشست و سیگار کشید و به سگ ها خیره شد، باقی خیابان بود و خالی بود.